گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد هفتم
(61): الشفيع جناح الطالب (302)
شفاعت كننده بال و پر طلب كننده است .
در حديث مرفوع آمده است مرا شفيع آوريد تا پاداش بيشترى داده شويد، و خداوند هر چه را خواهد از گفتار پيامبر را بر مى آورد.
ماءمون به ابراهيم بن مهدى هنگامى كه او را عفو كرد، گفت : بهترين و بزرگترين نعمت من بر تو در عفوكردن من از تو، اين است كه تو را از منت كشيدن از شفيعان راحت كردم و تلخى آن را به تو نچشانيدم .
از سخنان قابوس بن وشمگير است كه گفته است : با آتش زنه شفيع چراغ رستگارى برافروخته مى شود و از دست بخشنده انتظار برآمدن و رسيدن به اهداف مى رود.
احنف با مصعب بن زبير در مورد گروهى كه ايشان را زندانى كرده بود سخن گفت و چنين اظهار داشت : خداى كار امير را قرين صلاح دارد، اگر اين گروه به ناحق زندانى شده اند، حق ايشان را از زندان بيرون خواهد آورد و اگر به حق زندانى شده اند، عفو بايد آنان را فرو گيرد. مصعب فرمان به آزادى ايشان داد.
شاعرى چنين سروده است : هرگاه چنان باشى كه فقط شفاعت تو را به مهربانى وادارد، بدان در دوستى و مودتى كه به شفاعت وابسته باشد، خيرى نيست .
به روزگار منصور بر در كاخ او مقررى پرداخت مى شد مردى معروف به شقرانى كه از فرزندزادگان شقران برده آزادكرده پيامبر صلى الله عليه و آله بود، چند روز بر در كاخ مى ايستاد و مقررى او پرداخت نمى شد. قضا را جعفر بن محمد عليه السلام از پيش منصور بيرون آمد، شقرانى برخاست و نياز خود را به ايشان عرضه داشت . جعفر بن محمد به او خوشامد گفت و دوباره پيش منصور برگشت و در حالى بيرون آمد كه مقررى او را در آستين داشت و بر آستين شقرانى افشاند و سپس به او فرمود: اى شقرانى كار نيك از نكوهيده از هر كس نكوهيده تر است و از تو به همان سبب نكوهيده تر. مردم سخن جعفر بن محمد (ع ) را بسيار ستودند و اين بدان سبب بود كه شقرانى باده نوشى مى كرد.
مردم گفته اند: بنگريد كه چگونه جعفر بن محمد در عين حال كه به شقرانى با اطلاع از كار او محبت ورزيده و براى برآوردن نياز او كوشش كرده است و با گرامى داشتن او، او را پند و اندرز داده و نهى از منكر كرده است ، آن هم نه به صورت تصريح بلكه از صورت تعريض . زمخشرى گفته است : اين گونه رفتار از اخلاق پيامبران است . سعيد بن حميد براى مردى توصيه اى نوشت و در آن چنين آورد: اين نامه من با توجه به عنايت نسبت به كسى كه سفارش شده است و با اعتماد به لطف كسى كه به او توصيه شده است ، فراهم آمده است و هرگز به خواست خدا حامل اين نامه نااميد و تباه نمى شود.
محمد بن جعفر و منصور
منصور شيفته معاشرت و گفتگوى با محمد بن جعفر بن عبيدالله بن عباس ‍ بود.
مردم هم به سبب گرانقدرى او در نظر منصور، براى شفاعت او در مورد برآمدن نيازهاى خود به او متوسل مى شدند، اين كار بر منصور گران آمد و مدتى از پذيرفتن او خوددارى كرد ولى سرانجام دلش هواى او را كرد و با ربيع وزير خود در آن باره گفتگو كرد و گفت : مرا از ديدار او صبر و چاره نيست ولى چه كنم كه شفاعتهاى او را به ياد مى آورم . ربيع گفت : من با او شرط مى كنم كه ديگر شفاعت نكند، ربيع با محمد بن جعفر گفتگو كرد و محمد پذيرفت . مدتى گذشت و او شفاعت نكرد. روزى كه آهنگ رفتن به خانه منصور را داشت ، گروهى از قريش و ديگران با نامه هايى بر سر راهش ايستادند و از او خواستند نامه هاى ايشان را بگيرد. او داستان را براى ايشان گفت ، آنان تضرع كردند و با اصرار از او خواستند. محمد گفت : اينك كه شما عذر را نمى پذيريد من آنها را از شما نمى گيرم ، ولى بياييد خودتان آنها را در آستين من نهيد و آنان چنان كردند. محمد پيش منصور رفت . منصور ميان كاخ خضراى خود كه مشرف به مدينة السلام بغداد بود، ميان باغها و قطعات سرسبز آن حركت مى كرد. منصور كه محمد بن جعفر گفت : زيبايى اين كاخ را مى بينى ؟ گفت : آى اى اميرالمؤ منين ، خداوند به تو بركت و فرخندگى دهاد و همه نعمتهاى خويش را بر تو تمام كناد، عرب در طول حكومت اسلام و عجم به روزگاران گذشته ، شهرى به اين خوبى و استوارى نساخته اند ولى در نظر من يك عيب كوچك دارد. منصور گفت : چه عيبى ؟ گفت : مرا در آن قطعه زمينى نيست ، منصور خنديد و گفت : آن را در نظرت آراسته مى كنيم ، سه قطعه زمين را به تو بخشيدم . محمد گفت : اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند كه از هر جهت شريف و بزرگوارى ، خداوند باقى مانده عمرت را بيش از آنچه گذشته است قرار دهد. ضمن گفتگوى محمد با منصور آن نامه ها گاهى از ميان آستين او ظاهر مى شد و او نگاهى به آنها مى كرد و مى گفت : خاموش بر جاى خود برگرديد و دوباره به گفتگو با منصور مى پرداخت . منصور گفت : موضوع چيست ؟ و تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه داستان را به من بگويى ، محمد موضوع را به او گفت :.
منصور خنديد و گفت اى پسر آموزگار خير و نيكى ! تو جز كرم و بزرگوارى چيزى را نمى پذيرى و سپس به اين ابيات عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب تمثل جست كه گفته است :
هر چند تبار و حسب ما كامل است ولى مباد آن روز كه بر حسب و نسب خود تكيه كنيم ، ما هم بايد همان گونه كه نياكان ما ساختند و رفتار كردند، بسازيم و رفتار كنيم .
منصور آن نامه ها را گرفت و همه را نگريست و همه را نگريست و بر همه توقيع كرد كه نياز صاحب نامه برآورده شود.
محمد بن جعفر مى گفته است : از پيش منصور بيرون آمدم ، در حالى كه هم سود بردم و هم سود رساندم . مبرد به عبدالله بن يحيى بن خاقان گفت : خداى كار تو را قرين صلاح بدارد من درباره فلان كس پيش تو شفاعت مى كنم . عبدالله بن يحيى گفت : شنيدم و اطعت مى كنم و در مورد كار او چنين رفتار خواهم كرد، هر كاستى برعهده من است و هر افزونى كخه شد براى او خواهد بود. مبرد گفت : خداوند عمرت را طولانى بدارد كه تو چنانى كه زهير گفته است :
پناهنده اى كه به سوى ما آمد، بيم و اميد او را آورده است ، ما براى او ضمانت كرديم و به سلامت ماند، كاستى او برعهده ماست و افزونى از آن اوست .
ابن ابى الحديد سپس ابيات ديگرى را هم در اين معنى شاهد آورده است .
(62): اهل الدنيا كركب يساربهم و هم نيام (303)
اهل دنيا همچون مسافرانى هستند كه ايشان را مى برند و آنان خفتگان اند.
اين تشبيه صورت حالى است كه ناچار صورت مى گيرد، من هم در نامه تسليتى كه براى يكى از دوستان خود نوشته ام ، همين معنى را مورد استفاده قرار داده ام .
(63): فقد الاحبة غربة (304)
از دست شدن نايافتن دوستان غربت است .
(64): فوت الحاجة اهون من طلبها الى غير اهلها
از دست دادن نياز آسان تر است از خواستن آن از نااهل . (305)
نظير اين معنى در مباحث گذشته بيان شد و بسيارى از سخنانى را كه در اين باره گفته شده است آورديم . گفته شده است : از سه كس حاجت مطلبيد، از بنده اى كه بگويد در اين مورد اختيار و فرمان با كس ديگرى از غير من است ، و از كسى كه تازه به ثروت رسيده است و از بازرگانى كه تمام همت او در اين است كه در هر بيست دينار يك حبه سود برد.
(65): لا تستح من اعطاء القليل ، فان الحرماناقل منه (306)
از بخشيدن اندك آزرم مدار كه محروم كردن از آن اندك تر است .
اين سخن تشويق بر بخشش وجود است و فراوان در مورد هديه و پوزش خواهى از اندكى آن به كار رفته است ما بحثى مفصل در ستايش جود و سخاوت در مباحث گذشته آورده ايم .
و گفته شده است : بر هر كس كه مى خواهى فضل و بخشش كن تا امير او شوى ، و به هر كس مى خواهى اظهار نياز كن تا اسير او شوى ، و از هر كس كه مى خواهى بى نيازى كن تا همانند او شوى .
از ارسطو پرسيده شد: آيا وجود و بخششى وجود دارد كه از آن همگان بهره مند شوند؟ گفت : آرى ، اينكه براى همگان نيت خير داشته باشى .
(66): العفاف زينة الفقر و الشكر زينة الغنى (307)
پارسايى پاكدامنى زيور درويشى و سپاسگزارى زيور توانگرى است .
(67): اذا لم يكن ما تريد، فلا تبل كيف كنت
چون آنچه مى خواهى نباشد بدان منگر كه چگونه بوده اى .
شرح اين سخن بر گروهى از مردم دشوار گرديده است و گفته اند مشهور سخن حكيمان اين است كه چون آنچه خواهى نباشد، همان را خواه كه هست زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز. و معنى گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است : بدان منگر كه چگونه بوده اى روشن نيست ، و آنان مقصود و مراد اميرالمؤ منين عليه السلام را درك نكرده اند.
مقصود آن حضرت اين است كه اگر آنچه مى خواهى نبود، اندوهگين مشو و اعتنايى مكن و اينكه مرادت برآورده نشد و محروم گشتى ، نوميد مشو. اين سخن نظير گفته ديگر على عليه السلام است كه فرموده است : بر آنچه از نعمت دنيا كه از دست مى دهى ، اندوه بسيار مخور و نظير اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده است : براى آنچه از دست مى دهيد اندوه مخوريد (308) در عين حال اميرالمؤ منين سخن خود را مؤ كد ساخته و فرموده است به هر حال كه باشى اندوه مخور، و اگر آنچه را كه آرزومند بودى از دست دادى به هر حال كه باشى ، بر آن اندوه مخورد، چه بيمار و چه زندانى و چه تنگدست و چه دوست از دست داده باشى و به هر حال بر روزگار اعتنا مكن و اگر تو را از آرزويت نوميد ساخت و با خواسته تو برعكس رفتار كرد، اندوه بر دل مگير و اين حال سبك و كوچك شمردن روزگار را در همه احوال درنظر داشته باش و اين واضح است .
(68): لا يرى الجاهل الا مفرطا او مفرطا (309)
نادان ديده نمى شود مگر آنكه در كارها افراط زياده روى مى كند يا تفريط كوتاهى مى كند.
دادگرى و عدالت عبارت از اخلاق متعادل و پسنديده اى است كه حد ميان دو چيز نكوهيده است . چنان كه شجاعت محصور ميان بى باكى و ترس است و زيركى حدفاصل ميان كودنى و گربزى است و بخشش حدفاصل بخل و تبذير است و بردبارى حدفاصل بى تفاوتى و خشم است و به همين گونه ميان هر دو چيزى از اخلاق كه ضد يكديگرند حد متوسط و اخلاق ميانه اى است كه موسوم به اعتدال است و به همين سبب است كه جاهل ديده نمى شود مگر آنكه يا مرتكب افراط مى شود يا تفريط، مثلا غيرتمند اگر در غيرت افراط و زياده روى كند، از قانون صحيح پاى بيرون مى نهد و بدون هيچ موجبى فقط با پندار و گمان و وسواس غيرت نشان مى دهد يا چنان كاستى مى كند كه از احوال زنان خود نمى پرسد و اعتنا نمى كند كه چه مى كنند كه اين هر دو حال ناستوده است و آنچه ستوده خواهد بود اعتدال است .
از سخنان يكى از حكيمان است كه گفته است : هرگاه عقل صحيح باشد باادب چنان التيام مى پذيرد كه التيام خوراك با بدن سالم ، و چون عقل بيمار شد هر ادبى از آن گريزان است و از هر ادبى رويگردان ، همچنان كه شخص با معده بيمار، هر خوراكى را بخورد برمى گرداند، و بر فرض كه نادان بخواهد چيزى از ادب بياموزد، آن ادب در او به جهل تبديل مى شود، همان گونه كه هر خوراك پسنديده كه درون معده شخص بيمار مى شود و به بيمارى مبدل مى گردد.
(69): اذا تم العقل نقص الكلام (310)
چون عقل كمال پذيرد، سخن گفتن كاستى گيرد.
در اين باره درگذشته سخن گفته شد و گفته اند: هرگاه مردى را ديديد كه سكوت و خاموشى او طولانى است و از مردم مى گريزد به او نزديك شويد كه حكمت القاء مى كند.
(70): الدهر يخلق الابدان ، و يجدد الامال ، و يقرب المنية و يباعد الامنية من ظفر بهنصب ، و من فاته تعب (311)
روزگار تنها را فرسوده مى سازد و آرزوها را تازه مى كند، مرگ را نزديك و اميد را دور و دراز مى كند، هر كس به آن دست يافت ، اندوهگين شد و آن كس كه آن را از دست داد، به رنج افتاد.
گفتارى مفصل درباره روزگار و دنيا در مباحث گذشته ، گذشت و اينك مى گوييم . يكى از حكيمان گفته است : دنيا براى آنكه فريب دهد، شادى مى آورد و براى مكر و حيله گرى بهره اى مى رساند، چه بسيار خفته در سايه خود را كه از خواب پرانده است و چه بسيار كسان را كه به او اعتقاد داشته اند، زبون ساخته است . دنيا با اين خوى و سرشت شناخته شده و با همين شرط قرين و مصاحب بوده است .
اسكندر به ارسطو نوشت : اندرزم بده . ارسطو براى او نوشت : هرگاه در كمال سلامتى ، از رنج و گرفتارى يادآور، و هرگاه در كمال امانى ، احساس بيم و ترس ‍ كن ، و هرگاه به نهايت آرزوى خود رسيدى ، مرگ را به يادآور و هرگاه مى خواهى خواسته دل خود را برآورى ، براى او بهره اى در بدى قرار مده . شاعرى در اين باره چنين سروده و چه نيكو گفته است : گويا تو اخبار گذشتگان را نشنيده اى و نديده اى كه روزگار با بازماندگان چه كرده است ...
(71): من نصب نفسه للناس اماما فعليه ان يبداء بتعلم نفسهقبل تعليم و غيره ؛ وليكن تاءديبه بسيرتهقبل تاءديبه بلسانه و معلم نفسه و مودبها احقبالاجلال من معلم الناس و مودبهم (312)
هر كس خويشتن را پيشواى مردم سازد بر اوست كه پيش از تعليم ديگرى به تعليم خويش پردازد و بايد تعليم او باكردار خود مقدم بر تعليم زبانى باشد، و آن كس كه خويش را تعليم مى دهد و نفس خود را ادب مى كند سزاوارتر به تعظيم است از آن كس كه مردم را ادب مى كند و تعليم مى دهد.
فروع ، تابع اصول است و اگر اصل چيزى كژ باشد، محال است فرع آن مستقيم باشد آن چنان كه در مثل گفته شده است مگر ممكن است وقتى چوب كژ است ، سايه آن راست باشد. آن كس كه خود را براى مردم پيشوا مى سازد و خويشتن را تعليم نداده است همچون كسى است كه خود را براى آموزش زرگرى يا درودگرى پيشواى مردم قرار دهد و خود نتواند انگشترى و لوحى بسازد، و اين تنها نوعى سفاهت بلكه تمام سفاهت است . آن گاه على عليه السلام فرموده است : و سزاوار است تعليم دادن مردم را پيش از آنكه با زبان خويش شروع كند باكردار و رفتار خود آغاز كند كه كردار از گفتار براى نشان دادن احوال آدمى رساتر است .
سپس فرموده است : كسى كه خود را تعليم مى دهد و ادب مى آموزد، براى تعظيم شايسته تر از كسى است كه معلم مردم و مؤ دب ايشان باشد، و اين حق است ، زيرا آن كس كه محاسن اخلاق را به خود مى آموزد، بزرگ منزلت تر از كسى است كه عهده دار آموزش مردم مى شود و خود به چيزى از آن عمل نمى كند. اما آن كس ‍ كه خود آموخته است و به مردم هم مى آموزد، بدون ترديد برتر و گرامى تر از كسى است كه فقط به آموختن قناعت مى كند و به ديگران آموزش نمى دهد.
(72): نفس المرء خطاه الى اجله (313)
نفس آدمى ، گام او به سوى مرگ اوست .
اين سخن را منسوب به عبدالله بن معتز ديدم در فصلى كه آغاز آن چنين است : مردم گرفتاران بلا و ساكنان خاك اند، نفسهاى شخص زنده گامهاى او به سوى مرگ است و آرزويش او را از كردارش فريب مى دهد و دنيا دروغگوترين وعده دهنده اوست و هواى نفس نزديك ترين دشمن اوست و مرگ بر او نگران است و منتظر است كه فرمان را درباره او اجرا كند. من ابن ابى الحديدد نمى دانم آيا اين كلمه به راستى از ابن معتز است يا از اميرالمؤ منين عليه السلام گرفتار است ، ولى ظاهر موضوع اين است كه اين سخن از على عليه السلام است و به كلمات آن حضرت شبيه تر است ، وانگهى سيدرضى آن را از قول آن حضرت روايت كرده است و خبرى را كه شخص عادل نقل كرده است بايد به آن عمل كرد.
(73): كل معدود منقض ، و كل متوقع آت
هر چيز قابل شمردن سپرى مى شود و هر چه چشم داشتنى است ، فرارسنده است .
سخن نخست ، مذهب عموم متكلمان را تاءكيد مى كند كه گفته اند همه جهان به ناچار سپرى و نابود مى شود، البته متكلمانى كه اين عقيده را دارند نمى گويند جهان از اين جهت كه شمردنى است ، واجب است كه نابود و سپرى شود و آن را لازم نمى دانند و مى گويند ممكن است معدودى وجود داشته باشد و فناى آن واجب و لازم نباشد. به همين سبب است كه ياران معتزلى ما مى گويند علم ما به اينكه عالم فنا مى شود از طريق سمع و شنيدن اخبار است نه از طريق عقل ، و بنابراين بايد سخن اميرالمؤ منين را هم همين گونه معنى كرد، يعنى عدد و شمردنى بودن دليل تامه براى وجوب فناى آن نيست ، ظاهر سخن هم همين معنى را مى دهد كه در اصطلاح اصوليان به آن ايماء مى گويند، مقصود آن حضرت اين است كه بدانيد هر چيز قابل شمارش سپرى شونده و منقضى است ، و بدين گونه در مورد هر معدودى حكم به انقضاء داده است ولى حكمى كه مجرد از علت است ، همان گونه كه اگر گفته شود زيد ايستاده است ، معنى آن اين نيست كه چون نام او زيد است ايستاده است .
اما اين سخن آن حضرت فرموده است : هر چه چشم داشتنى است فرارسنده است . نظير اين گفتار عامه مردم است كه مى گويند: اگر منتظر قيامت هستى ، فرا خواهد رسيد. و اين سخن حقى است زيرا خردمندان و عاقلان معمولا منتظر كارى كه امكان آن محال باشد، نيستند و منتظر چيزى هستند كه وقوع آن امكان دارد و آنچه كه قريب الوقوع و مورد انتظار است ، خواهد آمد.
(74): ان الامور اذا اشتبهت اعتبر آخرها باولها (314)
همانا كارها هنگامى كه مشتبه شوند، پايان آن را به اول آن قياس توان كرد.
اين كلمه را به صورت استبهمت ، مبهم شود نيز نقل شده است و معنى يكى است و اين سخن حق است كه مقدمات دلالت بر نتايج و اسباب دلالت بر مسباب دارد و چه بسا كه ميان دو چيز رابطه علت و معلولى وجود ندارد ولى ميان آن دو اندك تناسبى وجود دارد و به حال يكى بر ديگرى استدلال مى شود. هرگاه چنين باشد و كارهايى بر خردمند زيرك مشتبه شود و نداند كار به كجا مى كشد، از انجام و آغاز آن مى توان به پايان و فرجام آن استدلال كرد. مثلا اگر رعيتى داراى پادشاهى سست عنصر و سياست ضعيف باشد و امور كشور او شروع به اضطراب و ناآرامى كند و بر عاقل مبهم گردد كه آينده چگونه خواهد بود، بر او واجب است كه پايان آن را بر آغاز آن قياس گيرد و بداند كه كار آن سامان به زودى در آينده به پراكندگى و انحلال خواهد كشيد، زيرا كارهاى نخستين دليل و بيم دهنده بر آن است و وقوع آن را وعده مى دهد و اين واضح است .
(75): و من خبر ضرار بن حمزه الضبابى عند دخوله على معاوية ، و مسالته له عناميرالمؤ منين عليه السلام ، قال : لقد رايته فى بعض مواقفه و قد اخى ارخىالليل سدوله و هو قائم فى محرابه قابض على لحيته ،تيململ تململ السليم ، و يبكى بكاء الحزين و هويقول
يا دنيا اليك عنى ، ابى تعرضت ، ام الى تشوقت ! لاحان حينك ، هيهات غرى غيرى ، لاحاجة لى فيك ، قد طلقتك ثلاثا، لارجعة فيها، فعيشك قصير، و خطرك يسير، و املك حقير. آه من قلة الزاد، و طول الطريق ، و بعد السفر، و عظيم المورد (315)
از جمله خبر ضراره بن حمزه ضبابى است كه چون پيش معاويه رفت و معاويه درباره اميرالمؤ منين عليه السلام از او پرسيد، گفت : گواهى مى دهم كه شبى در حالى كه پرده هاى تاريكى خود را آويخته بود در يكى از جنگهايش او را در محراب عبادتش ديدم كه ايستاده و ريش خود را به دست گرفته بود و چون مارگزيده بر خود مى پيچيد و اندوهگينانه مى گريست و مى گفت : اى دنيا از من دور شو، خود را به من عرضه مى دارى ، يا شيفته من شده اى ، هرگز زمان تو نرسد، هرگز، جز مرا فريب ده كه مرا نيازى به تو نيست ، تو را سه طلاقه كرده ام و در آن بازگشتى نيست ، عيش زندگى تو كوتاه و ارزش تو اندك و آرزوى تو كوچك و حقير است ، آه از اندكى توشه و درازى راه و دورى سفر و سختى آنجا كه بايد در آن در آمد.
ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات ، در اين مورد چنين آورده است :

خبر رفتن ضرار بن ضمره را پيش معاويه ، رياشى (316) نقل كرده است و من ابن ابى الحديد آن را از قول عبدالله بن اسماعيل بن احمد حلبى در كتاب التذييل على نهج البلاغه نقل مى كنم . او مى گويد: ضرار كه از ياران على بود، پيش ‍ معاويه آمد.
معاويه به او گفت : اى ضرار على را براى من وصف كن . گفت : آيا مرا از اين كار معاف نمى دارى ؟ گفت : نه معافت نمى دارم . ضرار گفت : چه بگويم ، به خدا سوگند سخت نيرومند و داراى انديشه اى ژرف بود كه از همه حركات و سكنات او دانش و حكمت مى تراويد. نيك محضر و خوش رفتار بود. در حالى كه خوراكش خشن و جامه هايش كوتاه بود، اشكش روان بود و همواره در تفكر بود. كف دست خويش را مقابل چهره اش مى گرفت و خويشتن را مخاطب مى ساخت . ميان ما همچون يكى از ما بود، هرگاه چيزى از او مى پرسيديم ما را پاسخ مى داد و هرگاه ما سكوت مى كرديم او شروع به سخن مى كرد. ما با همه نزديكى و دوستى او، از هر كسى هيبت او را بيشتر مى داشتيم و به سبب بزرگى او هرگز آغاز سخن نمى كرديم . درويشان را دوست مى داشت و دينداران را به خود نزديك مى ساخت و گواهى مى دهم او را در يكى از جنگهايش ديدم كه ... تا آخر كلام .
ابوعمر بن عبدالبر هم اين خبر را در كتاب الاستيعاب آورده و گفته است : عبدالله بن محمد بن يوسف ، از قول يحيى بن مالك بن عائله ، از قول ابوالحسن محمد بن محمد بن مقله بغدادى در مصر و ابوبكر محمد بن حسن دريد، از قول عكلى ، از حرمازى ، از قول مردى از قبيله همدان نقل مى كردند كه معاويه به ضرار ضبابى گفت : اى ضرار براى من على را توصيف كن ، گفت : اى اميرمؤ منان مرا معاف دار. گفت : بايد او را توصيف كنى . گفت : اينك كه چاره اى نيست ، به خدا سوگند سخت ژرف انديش و نيرومند بود. سخن حق مى گفت و به عدل حكم مى كرد. از همه جوانب او دانش مى تراويد و همه اعضاى او به حكمت گويا بود. از دنيا و فريبندگى آن بيم داشت و با شب و تنهايى آن انس مى ورزيد. اشكش روان بود و همواره در تفكر بود. لباسهاى كوتاه را خوش مى داشت و خوراكهاى خشن را. ميان ما همچون يكى از ما بود، هرگاه پرسشى مى كرديم پاسخ مى داد و چون فتوايى از او مى خواستيم آگاهمان مى كرد. به خدا سوگند با همه نزديكى او به ما و اينكه ما را به خود نزديك مى فرمود، از هيبت او ياراى سخن گفتن با او نداشتيم . اهل دين را تعظيم مى كرد و بينوايان را به خود نزديك مى ساخت . هيچ نيرومندى در باطل خود به او طمع نمى بست و هيچ ناتوانى از عدل او نوميد نمى شد. گواهى مى دهم در آوردگاه به نيمه شبى كه گيسوى شب فروهشته به دامن و ستارگان در حال فروشدن بود، برپاى ايستاده و ريش خود را به دست گرفته بود و همچون مارگزيده بر خود مى پيچيد و اندوهگين مى گريست و مى گفت : اى دنيا كس ديگرى جز مرا بفريب ، آيا خود را به من عرضه مى دراى يا شيفته من شده اى ، هرگز هرگز من تو را سه طلاقه كرده ام و مرا در آن حق رجوع نيست ، عمر تو كوتاه و ارزش تو اندك است ، آه از كمى توشه و دورى سفر و وحشت راه . معاويه گريست و گفت : خداوند اباحسن را رحمت كناد، آرى به خدا سوگند همين گونه بود. اينك اى ضرار اندوه تو بر جدايى از او چون است ؟ گفت : اندوه مادرى كه فرزندش را ميان دامنش بكشند.(317)
(76): و من كلامه عليه السلام للسائل الشامى لماساله : اكان مسيرنا الى بقضاءمن الله و قدر؟ بعد كلام طويل هذا مختاره
و يحك ! لعلك ظننت قضاء لازما، و قدرا حاتما! لوكان ذلك كذلك ، لبطل الثواب و العقاب ، و سقط الوعد و الوعيد؛ ان الله سبحانه امر عباده تخييرا، و نهاهم تحذيرا، و كلف يسيرا، و لم يكلف عسيرا، و اعطى على القليل كثيرا، و لم يعص مغلوبا، و لم يطع مكرها، و لم يرسل لعبا، و لم ينزل الكتب العباد عبثا، و لا خلق السماوات و الارض و ما بينهما باطلا؛ ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار (318)
و از سخنان آن حضرت به آن مرد شامى (319) است كه چون پرسيد: آيا اين رفتن ما به شام از قضا و قدر خداوند بود؟ پس از سخنانى طولانى كه اين گزيده آن است ، گفت : واى بر تو! شايد قضا و قدر لازم و حتمى را پنداشته اى ؟ اگر چنين بود كه ديگر پاداش و عقاب باطل است و وعد و وعيد از ميان برداشته است ، خداوند سبحان بندگان خود را در حالى كه داراى اختيار هستند، امر فرموده است و براى ترس و بيم نهى فرموده است .
خداوند آنچه را آسان است تكليف فرموده و كار دشوار را تكليف قرار نداده است و در قبال كار اندك پاداش فراوان عنايت مى كند. خداوند را هرگز در حالى كه مغلوب باشد، عصيان نمى كنند و با زور و ناگزير اطاعت نمى شود، پيامبران را به ياوه و بازيچه گسيل نفرموده است و براى بندگان كتابها را بيهوده نازل نكرده است ، آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست باطل نيافريده است ؛ اين گمان كسانى است كه كافر شده اند، واى بر آنان كه كافر شده اند از آتش . (320)
شيخ ما ابوالحسين (321) كه خدايش رحمت كناد اين خبر را در كتاب الغرر از اصبغ بن نباته نقل كرده و چنين آورده است كه پيرمردى برخاست و از على عليه السلام پرسيد كه به ما بگو آيا اين رفتن ما به شام به قضا و قدر خداوند بوده است ؟ على فرمود: سوگند بدان كس كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش ‍ مى دهد، بر هيچ جا گام ننهاديم و بر هيچ جا فرود نيامديم مگر به قضا و قدر خداوند. آن مرد گفت : من رنج خود را در پيشگاه خدا حساب مى كنم هر چند در اين صورت براى خود پاداشى نمى بينيم . على فرمود: اى شيخ خاموش باش كه خداوند متعال پاداش شما را در مسيرتان و هنگامى كه مى رفتيد و هم در بازگشت شما هنگامى كه بازمى گشتيد بسيار بزرگ قرار داده است ، شما در هيچ يك از حالات خود مجبور نبوده ايد و اضطرارى نداشته ايد. شيخ پرسيد: پس چگونه قضا و قدر ما را برده اند؟ فرمود: اى واى بر تو، شايد قضاى لازم و قدر محتوم را گمان كرده اى ؟ اگر چنان مى بود كه پاداش و عقاب باطل مى شد و بيم و اميد و امر و نهى ياوه مى بود و هرگز از جانب خداوند سرزنشى براى گنهكار و ستايشى براى نيكوكار نمى آمد و نيكوكار از تبهكار شايسته تر براى ستايش و تبهكار از نيكوكار سزاوارتر به نكوهش نبودند. اين اعتقاد بت پرستان و سپاهيان شيطان و دروغگويان و كوردلان است كه قدريه و محبوس اين امت اند، خداوند سبحان بندگان خود را در حالى كه مختار هستند به كارى فرمان داده است و آنان را با بيم دادن از كارى نهى كرده است . كار آسان را تكليف قرار داده است و با او در حالى كه مغلوب باشد، عصيان نمى شود و به زور هم فرمان برده نمى شود. او پيامبران را ياوه براى خلق خود گسيل نفرموده است و آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست بيهوده نيافريده است اين پندار كسانى است كه كافر شده اند واى بر آنان كه كافر شده اند از آتش . آن شيخ پرسيد: پس آن قضا و قدرى كه ما به سبب آن رفته ايم چيست ؟ فرمود: امر و حكم خداوند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود: و خدايت فرمان داده است كه پرستش مكنيد مگر او را. (322) شيخ ما خشنود برخاست و اين دو بيت را مى خواند:
تو همان امامى هستى كه ما با اطاعت از او، روز رستاخيز از خداى رحمان رضوان را آرزو مى كنيم ، آنچه از دين را كه بر ما مشتبه بود واضح ساختى ، خدايت از جانب ما پاداش و نيكى ارزانى دارد.
ابوالحسين اين خبر را در اين مورد آورده است كه كلمه قضا و قدرگاه به معنى حكم و امر و از الفاظ مشترك است .
(77): خذاالحكمة انى كانت فان الحكمه تكون فى صدر المنافق فلجلج فى صدره ،حتى تخرج فتسكن الى صواحبها فى صدرالمؤ من
قال الرضى رحمه الله تعالى : و قد قال على عليه السلام فى مثل ذلك
الحكمة ضالة المؤ من ، فخذالحكمة ولو من اهل النفاق (323)
حكمت را هركجا باشد فراگير، كه حكمت گاه در سينه منافق است و همچنان در سينه اش مى جنبد تا بيرون آيد و در سينه مؤ من ، كنار ديگر حكمتها آرام گيرد.
سيدرضى كه خداى متعال او را رحمت فرمايد مى گويد: على عليه السلام سخن ديگرى هم نظير اين فرموده است كه : حكمت گمشده مؤ من است ، حكمت را هر چند از منافقان فراگير.
حجاج خطبه خواند و ضمن آن گفت : خداوند متعال ما را به طلب آخرت فرمان داده و زحمت و هزينه دنياى ما را كفايت كرده است ، اى كاش زحمت آخرت ما كفايت مى شد و به طلب دنيا فرمان داده مى شديم .
چون حسن بصرى اين سخن را شنيد، گفت : آرى گمشده مؤ من است كه از دل منافق برون آمده است . سفيان ثورى هم از سخنان ابوحمزه خارجى همين گونه ياد كرده و گفته است گمشده مؤ من است كه از دل منافق تراوش كرده است .
(78): قيمة كل امرى ما يحسنه
قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذه الكلمة التى لا تصاب لها قيمة ، و لا توزن بها حكمه ، و لا تقرن اليها كلمة . (324)
ارزش هر مرد آن چيزى است كه آن را خوب بداند. سيدرضى كه خداى متعال او را رحمت كناد گفته است : اين كلمه اى است كه قيمتى براى آن نمى توان تعيين كرد و هيچ حكومتى همسنگ آن نيست ، و هيچ سخنى همتاى آن نمى شود.
سخنان بسنده در فضيلت علم درگذشته بيان داشته ايم و اينك نكته هاى ديگرى مى آوريم .
گفته مى شود: از جمله سخنان اردشير بابكان در رساله او كه براى شاهزادگان نوشته ، اين است كه براى شما بهترين دليل در مورد فضيلت علم اين است كه با همه زبانها آن را ستوده اند و كسانى كه علم ندارند مدعى عالم بودن مى شوند و خود را با آن مى آرايند و بهترين دليل براى عيب جهل كه شما را بسنده است ، اين كه همه كس آن را از خود دفع مى كند و اگر او را جاهل بنامند، خشمگين مى شود. به انوشروان گفته شد: شما را چه مى شود كه هر چه از علم چيزى مى آموزيد باز هم بر آموزش آن كوشاتر مى شويد؟ گفت : بدين سبب كه هر چه از آن مى آموزيم بر عزت و بلندى رتبت ما افزوده مى شود. گفتندش چرا از آموختن از هيچ كس ‍ خوددارى نمى كنيد؟ گفت : چون مى دانيم علم از هر كجا گرفته شود، سودبخش ‍ است .
به بزرگمهر گفته شد: به اين همه دانش كه فرا گرفته اى چگونه رسيده اى ؟ گفت : به سحرخيزى ، چون سحرخيزى كلاغ و آزى چون آزمندى خوك و صبرى چون صبر خر.
و به بزرگمهر گفته شد: علم بهتر است يا مال ؟ گفت : علم . گفتند: پس به چه سبب اهل علم را بر در خانه توانگران بيشتر مى بينيم تا توانگران را بر در خانه عالمان ؟ گفت : اين هم به علم و جهل برمى گردد و آن چنان كه مى بينيد بدين سبب است كه عالمان به نياز به مال آگاه هستند و توانگران از فضيلت علم آگاه نيستند.
شاعر گفته است :
بياموز كه آدمى عالم آفريده نشده است و قرين علم و دانش قابل مقايسه و همچون جاهل نيست ، سالخورده و بزرگ قوم اگر دانش نداشته باشد به هنگام حضور در انجمنها كوچك و خردسال خواهد بود.
(79): اوصيكم بخمس لو ضربتم اليها آباطالابل لكانت لذلك اهلا: لا يرجون احد منكم الاربه ، و لا يخافن الاذنبه ، و لا يستحين احدمنكم اذا سئل عما لا يعلم ان يقول لا اعلم ، و لا يستحين احد اذا لم يعلم الشى ء ان يتعلمه ، وعليكم بالصبر، فان الصبر من الايمان كالراءس من الجسد و لا خير فى جسد لا راءس معه، و لا خير فى ايمان لا صبر معه (325)
شما را به پنج چيز سفارش مى كنم كه اگر شتران را با شتاب براى دسترسى به آن برانيد سزاوار است هيچ يك از شما جز از خداى خويش اميدى نداشته باشد و جز از گناه خويش نترسد و چون يكى از شما چيزى را كه نمى داند بپرسند، آزرم نكند كه بگويد نمى دانم ، و چون يكى از شما چيزى را كه نمى داند از آموختن آن آزرم نكند، و بر شما باد به صبر كه صبر ايمان را چون سر است تن را، و خيرى در جسد بدون سر نيست و نه در ايمانى كه با شكيبايى نبود.
در همه حكمتهاى مندرج در اين فصل به تفصيل سخن گفته ايم . ابوالعتاهيه ، در اين باره چنين سروده است : اى خدا، به خودت سوگند كه به كسى جز تو اميد ندارم و از چيزى جز گناهانم بيم ندارم . اى مهربان ، گناهانم را بيامرز كه تو پوشنده عيبهايى . گفته شده است كسى كه از گفتن نمى دانم آزرم كند، همچون كسى است كه از برهنه كردن زانوى خود آزرم كند و بعد عورت خويش را برهنه كند. و اين بدان جهت است كه هر كس از گفتن نمى دانم آزرم كند و با نادانى پاسخ دهد و به خطا افتد، در واقع به كارى افتاده است كه بايد از آن آزرم كند و چيزى كه آزرمى نداشته است خوددارى كرده است و شبيه همان زانو و عورتى است كه گفته ايم .
و گفته شده است تا هرگاه كه نادانى براى آدمى نكوهيده است ، آموختن ستوده است ، و همان گونه كه تا آدمى زنده است نادانى براى او نكوهيده است ، كسب دانش و آموختن براى او ستوده است .
درباره صبر در مطالب گذشته به اندازه كافى سخن گفته شده است و در مباحث آينده هم بخشى ديگر گفته خواهد شد.
(80): و قال عليه السلام لرجل افرط فى الثناء عليه و كان له متهما انا دون ماتقول ، و فوق ما فى نفسك (326)
به مردى كه در ستايش آن حضرت افراط كرد و در نظر على عليه السلام متهم بود، فرمود: من كمتر از آنم كه مى گويى و برتر از آنم كه در دل دارى .
در مورد نكوهيده بودن ستايش آدمى در حضور او پيش از اين به حد كافى سخن گفته شد. عمر نشسته بود و تازيانه اش كنار او بود. جاروى عبدى (327) آمد، مردى گفت : اين جارود سرور ربيعه است . عمرو كسانى كه گرد او بودند و خود جارود اين سخنن را شنيدند. همين كه جارود نزديك آمد، عمر بر روى او تازيانه كشيد. جارود گفت : براى اميرالمؤ منين ! چه چيزى ميان من و تو پديد آمده است ؟ عمر گفت : چه چيزى ! مگر سخن او را نشنيدى . گفت : در آنچه شنيدم چه زيانى ! گفت : از آن سخن در دل تو چيزى پديد مى آيد كه دوست دارم آن را از تو بزدايم .
حكيمان گفته اند براى كسى كه او را در حضورش مى ستايند، دو چيز خطرناك پيش مى آيد يكى آنكه به خود شيفته مى شود، ديگر آنكه اگر او را به ديندارى يا علم ستايش كنند، در كار خود سست مى شود و كوشش او كاستى مى پذيرد و از خودراضى مى شود در نتيجه كوشش او در طلب دين و علم سستى مى پذيرد. معمولا كسى دامن همت به كمر مى زند كه خود را در كارى كامل نبيند، ولى هنگامى كه زبانها به ستايش او مى پردازند، او گمان مى كند به حد كمال رسيده است و همه چيز را درك كرده است و به همان حيثيتى كه براى او در نظر مردم پديد آمده است ، اعتماد مى كند و كوشش او كم مى شود.
به همين سبب است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به كسى كه ديگرى را ستود و آن شخص آن را نشنيد فرمود: اى واى بر تو! كه گردن دوست خود را زدى ، اگر اين ستايش را شنيده بود هرگز رستگار نمى شد.
اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است و از آنچه در دل دارى برترم ظاهرا براى اين بوده است كه او را آگاه سازد كه مى داند چگونه است و او را از آن كار منصرف سازد و مصلحت دانسته است موضوع را به او بفهماند تا به گمان خود او را از آن حال بيرون آورد يا بدان گونه او را بيم و اندرز دهد يا به هدفى ديگر.
(81): بقية السيف انمى عددا، و اكثر ولدا(328)
بازمانده شمشير از لحاظ شمار نموكننده تر و از نظر فرزند فزون تر است .
شيخ ما ابوعثمان جاحظ درباره اين كلمه نخست گفته است اى كاش اين حكم را كه بيان كرده است علت آن را هم مى فرمود. سپس گفته است : مصداق اين گفتار را در شمار فرزندان و اعقاب خود على عليه السلام و زبير و خاندان و امثال ايشان كه سخت مورد حمله و كشتار واقع شده اند، مى بينيم .
زنى در خوارج را پيش زياد آوردند، زياد به او گفت : همانا به خدا سوگند شما را درو مى كنم دروكردنى شما را بى شمار نابود مى سازم . گفت : هرگز كه كشتار مايه كاشتن و روييدن ماست . و چون خواست او را بكشد آن زن با جامه خويش خود را پوشيده داشت . زياد گفت : پرده اش را بدريد كه خدايش لعنت كناد. گفت : خداوند پرده و پوشش اولياى خود را نمى درد، و آن كس كه پرده اش به دست پسرش دريده شده است ، سميه است ، زياد گفت : در كشتن او شتاب كنيد، خداى از رحمت خود دورش دارد! و آن زن كشته شد.
(82): من ترك قول : لا ادرى ، اصيبت مقاتله (329)
هر كس گفتن نمى دانم را رها كند، جايگاه كشته شدنش به او مى رسد.
زنى پيش بزرگمهر آمد و مساءله اى از او پرسيد، گفت : نمى دانم . گفت : آيا پادشاه همه ساله چنين و چنان به تو مى پردازد كه بگويى نمى دانم . بزرگمهر گفت : آرى ، پادشاه اين مقدار را در قبال چيزهايى كه مى دانم عطا مى كند و اگر بخواهد در قبال چيزهايى كه نمى دانم به من عطا كند، تمام موجودى بيت المال او كافى نخواهدب بود.
و بزرگمهر مى گفته است : كلمه نمى دانم نيمى از علم است .
يكى از فاضلان گفته است : هرگاه كسى به ما بگويد نمى دانم ، او را تعليم مى دهيم تا بداند، و اگر بگويد مى دانم ، او را چندان مى آزماييم تا بفهمد كه نمى داند.
(83): راءى الشيخ احب الى من جلد الغلام
و يروى : من مشهد الغلام (330)
تدبير پير در نظر من دوست داشتنى تر و بهتر از چابكى جوان است و روايت شده است از حضور جوان در كارزار.
اين سخن را از اين جهت فرموده است كه پير داراى تجربه است و با راءى و انديشه خود دشمن را چنان از پاى درمى آورد كه جوان كم سن و سال و بى تجربه در پناه دليرى خود نمى تواند به آن برسد. چه بسا كه جوان كار ناآزموده به خود شيفته گردد و خود و يارانش را به هلاكت اندازد، و شك نيست كه راءى و انديشه مقدم بر دليرى است . بدين سبب ابوالطيب متنبى چنين سروده است :
جايگاه انديشه مقدم بر دليرى دليران است ، انديشه نخست و دليرى در مرتبه دوم است ، هرگاه آن دو براى نس نيرومندى جمع شود، به تمام برترى مى رسد، چه بسا كه جوانمرد هماورد خويش را پيش از نيزه زدن هماوردان با انديشه نيزه مى زند...
از جمله سفارشهاى خسروپرويز به پسرش شيرويه اين است كه بر سپاه خود نوجوان شيفته و آسايش پرورده را فرمانده مساز كه تجربه او در مورد ديگران اندك و شيفتگى او به خودش بسيار است ، و پير سالخورده شكسته حال را هم روزگار همان گونه كه از لحاظ جسمى او را فرسوده كرده ، عقل او را هم گرفته است بر فرماندهى سپاه مگمار و بر تو باد به گماشتن ميان سالان خردمند و باانديشه .
(84): عجبت لمن يقنط و معه الاستغفار (331)
در شگفتم از آن كس كه نوميد مى شود و حال آنكه آمرزش خواهى همراه اوست .
گفته اند: استغفار، بازدارنده گناهان است . يكى از بزرگان گفته است : بنده محصور ميان گناه و نعمت است و چيزى جز سپاستگزارى و استغفار آن دو حالت را اصلاح نمى كند. ربيع بن خثعم خيثم گفته است ، هيچ يك از شما نبايد بگويد از خداى آمرزش مى خواهم و به بارگاهش توبه مى كنم ، كه اين را اگر چنان كه شايد و بايد انجام ندهد، گناه و دروغ است ، و بايد بگويد: بارخدايا بيامرزم و توفيق توبه ام ارزانى فرماى .
فصيل گفته است : آمرزش خواهى بدون رهاكردن گناه ، توبه دروغگويان است .
و گفته شده است : هر كس آمرزش خواهى را بر پشيمانى از گناه مقدم بدارد، بدون اينكه بداند، خدا را مسخره كرده است
(85): حكى عنه ابوجعفر محمد بن على الباقر عليهماالسلام انه كان عليه السلامقال
كان فى الارض امانان من عذاب الله ، و قد رفع احدهما، فدونكم الاخر فتمسكوا به ، اما امان الذى رفع فهو رسول الله صلى الله عليه و آله و اما الامان الباقى فالاستغفار قال الله تعالى : و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون
قال الرضى رحمه الله : و هذا من محاسن الاستخراج و لطائف الاستنباط (332)
ابوجعفر محمد بن على الباقر عليهماالسلام نقل فرموده كه على مى فرموده است : بر زمين دو امان از عذاب خدا بوده كه يكى از آن دو برداشته شده است ، بر شما باد به آن يكى ديگر و به آن دست يازيد، امانى كه برداشته شده رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، اما آن يكى كه باقى مانده ، آمرزش خواهى است كه خداوند متعال فرموده است : خداوند آنان را در حالى كه تو ميان آنان باشى عذاب نمى فرمايد و خداوند آنان را تا استغفار كنند عذاب مى فرمايد. (333)
سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: و اين از پسنديده ترين استنباط و بيرون كشيدن لطايف است .
(86): من اصلح ما بينه و بين الله اصلح الله ما بينه و بين الناس و من اصلح امرآخرته اصلح الله امر دنياه و من كان له من نفسه واعظ، كان عليه من الله حافظ (334)
هر كس آنچه را كه ميان او و خداوند است به صلاح آرد، خداوند آنچه را كه ميان او و مردم است به صلاح مى آورد؛ و آن كس كه كار آن جهانى خود را به صلاح آورد؛ خداوند كار دنياى او را به اصلاح مى آورد؛ هر كه را بر خود از خويشتن واعظ است ، خدا را بر او نگهدارنده اى است .
مثال سخن نخست ، اين گفتار است كه گفته اند: رضايت مخلوق عنوان رضايت خالق است ، و در حديث مرفوع آمده است هر حاكمى كه خداى از او راضى باشد رعيتش را از او راضى مى فرمايد.
مثال سخن دوم دعاى يكى از شاعران در اين ابيات اوست :
من سپاسگزار و ستايشگر و نيايش كننده و ترسان و گرسنه و برهنه ام ، اين شش خصلت است كه نيمى از آن را من ضامنم ، اى پروردگار تو نيز ضامن نيم ديگر آن باش .
مثال سخن سوم ، اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد: خداوند همراه كسانى است كه پرهيزگارند و همراه آنان كه نيكوكاران اند. (335)
(87): الفقيه كل الفقيه من لم يقنط الناس من رحمه الله و لم يؤ يسهم من روح الله، و لم يؤ منهم من مكرالله (336)
فقيه به راستى كامل ، كسى است كه مردم را از رحمت خدا نوميد نكند و آنان را از مهربانى خدا ماءيوس نسازد و از مكر خداوند ايمنشان ندارد.
كمتر جايى در قرآن مجيد است كه در آن تهديدى آمده باشد مگر اينكه بااميد آميخته نباشد، مثلا ضمن آن كه فرموده : همانا خداوند سخت عقوبت است . پس از آن فرموده است : و همانا آمرزنده مهربان است .، حكمت هم همين را مقتضى است كه شخص مكلف ميان بيم و اميد باشد. ضمن امثال آموزنده آمده است كه موسى عليه السلام در حالى كه شاد و خندان بود عيسى عليه السلام را كه دژم و افسرده بود، ديد، عيسى به موسى گفت : تو را چه مى شود، گويا از عذاب خداوند در امان هستى ؟ موسى گفت : تو را چه مى شود گويا از مهر خداوند نااميدى ، و خداوند به آن دو وحى فرمود كه شعار موسى براى من محبوب تر است كه من در جايگاه حسن ظن بنده خود هستم .
و بدان كه ياران معتزلى ما با آنكه معتقد به بيم هستند، در عين حال هيچ كس را نااميد و ماءيوس از رحمت خداوند نمى كنند، بلكه آنان را به توبه تشويق مى كنند و بيم مى دهند كه مبادا بدون توبه بميرند و شيخ ما ابوالهذيل به حق گفته است كه اگر مذهب مرجئه نمى بود بر روى زمين هرگز عصيان عليه خداوند نمى شد، و در اين موضوع شك و ترديدى نيست كه بيشتر گنهكاران متكى بر رحمت خدا مى شوند و از سوى ديگر ميان مردم هم مشهور شده است كه خداوند متعال بر گنهكاران رحمت مى آورد و در قيامت اگر عذابى هم هست ، محدود و موقت است و سپس گنهكاران را به بهشت مى برند.
نفوس آدميان هم شهوتهاى نقدى را دوست مى دارند و بدين سبب به انواع گناه و رسيدن به آرزوها و شهوتها روى مى آورند و به رحمت خدا تكيه مى كنند و اگر اعتقاد مرجئه و ظهور آن ميان مردم نباشد، گناه و سرپيچى نابود يا به راستى اندك شود.
(88): اوضع العلم ما وقف على اللسان ، و ارفعه ما ظهر فى الجوارح و الاركان (337)
فرومايه ترين علم آن است كه زبانى باشد و بلندترين آن چيزى است كه در دل و جان ظاهر مى شود.
اين موضوع كاملا بر حق و درست است زيرا هرگاه علم عالم فقط در حد گفتن به زبان باشد و عبادت و عملى از او آشكار نشود، آن شخص دانشمندى ناقص ‍ است . اما هرگاه مردم را با زبان و سخنان بهره رساند و مردم او را در حال عبادت استوار ببينند و بهره اش تمامتر و عامتر خواهد بود و مردم مى گويند: اگر به آنچه مى گويد به حقيقت معتقد نباشد، خود را در عبادت به چنين زحمتى نمى اندازد.
و حال آنكه در مورد نخست مردم مى گويند: آنچه مى گويد نفاق آميز و ياوه است كه اگر به راستى به آنچه مى گويد معتقد بود، پاى بند گفته خود مى شد و در اعمال و حركات او ظاهر مى شد. به هر حال مردم به كردار شخص اقتدا مى كنند نه به گفتار و در غير اين صورت هيچ يك از مردم به عبادت سرگرم نمى شود و اهتمامى به آن نمى ورزد.
(89): ان هذه القلوب تمل كما تمل الابدان ، فابتغوا لها طرائف الحكم (338)
همانا كه اين دلها ملول مى شود همان گونه كه بدنها خسته و ملول مى شود، براى آنها سخنان گزيده را بجوييد.
منظور اين است كه دلها از مباحث و مناظرات عقلى و كلامى درباره توحيد و عدل خسته مى شود و بايد امثال و حكمتهايى را كه مربوط به امور اخلاقى است ، جستجو كرد، چون ستودن صبر و دليرى و پارسايى و پاكدامنى و نكوهيدن شهوت و غضب ؛ و خلاصه آنكه امورى را كه به تدبير شخصى و خانواده و دوستان و حكومت وابسته است گاه مورد گفتگو قرار دهيد كه در اين امور دلها نياز به انديشيدن بسيار ندارد و لازم نيست در آن تاءمل و نظر دقيق داشته باشد و مايه آرامش مى شود.
در اين باره سخنان ديگر هم گفته اند، از جمله آن كه با گردش در بوستان ياد خدا دلها را آرامش بخشيد.
سلمان فارسى مى گفته است : من خواب خود را هم همچون برپاداشتن نماز خويش حساب مى كنم .
عمر بن عبدالعزيز مى گفته است : نفس من شتر راهوار من است اگر افزون از توانش بر آن بار كنم ، مرا در راه خواهد گذاشت .
(90): لا يقولن احدكم : اللهم انى اعوذبك من الفتنه ، لانه ليس احد الا و هومشتمل على فتنة و لكن من استعاذ فليستعذ من مضلات الفتن ، فان الله سبحانهيقول : واعلموا انما اموالكم و اولادكم فتنة (339) و معنى ذلك انه سبحانهيختبر عباده بالاموال والاولاد ليتبين الساخط لرزقه ، والراضى بقسمه ، و ان كانسبحانه اعلم بهم من انفسهم ، و لكن لتظهر الافعال التى بها يستحق الثواب و العقاب ،لان بعضهم يحب الذكور و يكره الاناث ، و بعضهم يحبتثميرالمال ، و يكره انثلام الحال (340)
قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذا من غريب ما سمع منه عليه السلام فى التفسير .
كسى از شما نگويد بارخدايا من از فتنه به تو پناه مى برم . زيرا هيچ كس نيست مگر آنكه در فتنه اى است ، هر كس هم به خدا پناه مى برد از فتنه هاى گمراه كننده پناه ببرد كه خداوند سبحان فرموده است : و بدانيد كه همانا اموال و اولاد شما فتنه اند. و معنى آن اين است كه خداوند سبحان بندگان خويش را با اموال و اولاد مى آزمايد تا ناخشنود و خشنود از روزى او را روشن سازد، هر چند كه خداوند از خود بندگان به ايشان داناتر است ولى براى اينكه كارهايى را كه سزاوارتر پاداش است از كارهايى كه سزاوار عقاب است آشكار فرمايد، كه برخى افزايش مال را دوست مى دارند و كاهش آن و دگرگونى آن را خوش ‍ نمى دارند.
سيدرضى كه خداى متعال رحمتش فرمايد مى گويد: و اين از تفسيرهاى شگفتى است كه از آن حضرت عليه السلام شنيده شده است .
فتنه كلمه مشتركى است كه گاه بر گرفتارى و بلايى كه به انسان مى رسد اطلاق مى شود، چنانكه مى گويى زيد مفتون است و مقصود اين است كه سوگى به او رسيده و مال يا عقل او را از ميان برده است . خداوند متعال مى فرمايد ان الذين المؤ منين و المؤ منات (341) يعنى كسانى كه زنان و مردان مسلمان را در مكه شكنجه مى دادند تا از اسلام برگردند. گاهى هم اين كلمه به آزمون و سنجش ‍ معنى مى شود، مى گويند طلا را مفتون كردم يعنى در كوره نهادم كه عيار آن را روشن سازم و دينار مفتون يعنى دينار سره . گاه اين كلمه به سوزاندن اطلاق مى شود و چنانكه خداوند متعال مى فرمايد: روزى كه آنان در آتش مفتون مى شوند (342) و در مورد نقره هم گفته مى شود يعنى نقره آتش ديده . به زمين سنلگلاخ هم فتين گفته مى شود، يعنى گويى سنگهاى آن را در كوره نهاده اند. گاهى هم بر ضلالت و گمراهى اطلاق مى شود و گفته مى شود مرد فاتن و مفتن يعنى گمراه از حق و خداوند متعال فرموده است : ما انتم عليه بفاتنين (343) يعنى گمراهان ، هر كس بگويد خدايا من به تو از فتنه پناه مى برم و منظورش ‍ گمراهى و بلا و سوختن در آتش باشد جايز است ، ولى اگر منظور امتحان و سنجش باشد جايز نيست كه خداوند متعال بر مصلحت داناتر است . حق اوست كه بندگان را بيازمايد نه از اين جهت كه خود احوال ايشان را بداند بلكه براى اينكه برخى از بندگانش حال برخى ديگر را بدانند، و به عقيده من معنى اصلى كلمه فتنه همان آزمون و سنجش است و معانى ديگر بعدى است و اگر دقت كنى درستى اين را خواهى دانست .
(91): و سئل عن الخير ماهو؟ فقال : ليس الخير ان يكثر ما لك ولدك ، ولكن الخير انيكثر علمك ، و ان يعظم حلمك ، و ان تباهى الناس بعبادة ربك ، فان احسنت حمدت الله ، و اناساءت استغفرالله ، و لا خير فى الدنيا الا لرجلين ،رجل ذنوبا فهو يتداركها بالتوبة ، و رجل يسارع فى الخيرات ، و لايقل عمل مع التقوى ، و كيف يقل ما يقبل (344)
و از آن حضرت درباره خير پرسيدند؟ فرمود: خير آن نيست كه مال و فرزندت افزون شود ولى خير آن است كه دانشت افزون و بردباريت گرانقدر شود و بر مردمان به عبادت خداى خود سرافراز كنى ، اگر كارى نيك كردى خدا را ستايش كنى و اگر بد كردى از خداى آمرزش خواهى و در دنيا جز براى دو كس ‍ خيرى نيست ، يكى آن كه گناهانى كرده است اما با توبه آنها را جبران كرده است و ديگرى كه در انجام دادن كارهاى خير شتاب گيرد، و هيچ كارى كه همراه با پرهيزگارى باشد اندك نيست و چگونه آنچه پذيرفته مى شود، اندك است .
شاعر در اين مورد چنين سروده است : كامياب كسى نيست كه دنياى او كاميابش سازد، بلكه كامياب رستگار كسى است كه از آتش رهايى يابد.
اينكه فرموده است : هيچ كارى كه همراه با پرهيزگارى باشد اندك نيست .، منظور از تقوى و پرهيزگارى ، اجتناب از گناهان كبيره است ، زيرا به عقيده ياران معتزلى ما آن كس كه مرتكب گناه كبيره مى شود هيچ عملى از او پذيرفته نيست و بنابراين عقيده ، مراد از تقوى اجتناب از گناهان كبيره است . ولى در مذهب مرجئه چنان است كه تقوى را به اسلام معنى مى كنند و در نظر آنان اعمال مسلمان هر چند مرتكب گناه كبيره شود، پذيرفته مى شود.
اگر بگويى : آيا ممكن است كلمه تقوى را به همان معنى حقيقى آن كه خوف از خداوند است معنى كرد؟ مى گويم : نه ، زيرا به عقيده ما آن كس هم كه از خدا مى ترسد اگر مرتكب گناه كبيره شود، باز هم اعمال او پذيرفته نيست . در مذهب مرجئه هم آن كس از خدا مى ترسد ولى مخالف اسلام است اعمالش پذيرفته نيست ، بنابراين معنى كردن تقوى در اين جا به معنى خوف درست نيست . اگر بگويى : آن كس كه مخالف آيين اسلام است از خداى نمى ترسد چون خدا را نمى شناسد؟ مى گويم : اين مسلم و قطعى نيست ، بلكه جايز است كسى خدا را با همه ذات و صفات او بشناسد همان گونه كه ما مى شناسيم ولى نبوت پيامبر صلى الله عليه و آله را به سبب شبهه اى منكر باشد بنابراين لازم نيست هر كس ‍ منكر نبوت پيامبر باشد، خداى متعال را نشناسد.
(92): ان اولى الناس بالانبياء اعلمهم بما جاؤ ا، به ، ثم تلا عليه السلام : اناولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا... ثمقال عليه السلام : ان ولى محمد من اطاع الله و ان بعدت لحمته و ان عدو و محمد من عصىالله و ان قربت قرابته (345)
همانا نزديك ترين مردم به پيامبران داناترين ايشان به چيزهايى است كه آنان آورده اند، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: همانا نزديك ترين مردم به ابراهيم آنانى هستند كه از او پيروى كرده اند و اين پيامبر و كسانى كه گرويده اند. (346)
سپس فرمود: دوست محمد كسى است كه خدا را فرمان برد و هر چند نسبش دور باشد و دشمن محمد كسى است كه خدا را نافرمانى كند هر چند خويشاونديش با او نزديك باشد.
گرچه نقل اين سخن به صورت داناترين ايشان اعلمهم است ولى صحيح آن اعملهم آنان كه بيشتر عمل كنند است و استدلال اميرالمؤ منين عليه السلام به آن آيه هم همين اقتضا را دارد و همچنين دنباله سخن او كه مى فرمايد: دوست محمد كسى است كه خدا را فرمان برد، كه در همه مطالب سخن از عمل است نه علم . حديث مرفوع آمده است كه اعمال خود را براى من بياوريد، نسبهاى خود را كه مياوريد كه گراميترين شما پيش خداوند پرهيزكارترين شماست . و در حديث صحيح آمده است اى فاطمه دختر محمد، من در قبال خداوند براى تو كارى نمى سازم .
مردى به جعفر بن محمد عليه السلام گفت : آيا گمان مى كنى اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : فاطمه عفت و پاكدامنى را چنان حفظ فرمود كه خداوند ذريه اش را بر آتش حرام كرده است . امان براى همه فاطميان نيست ؟ گفت : تو مرد احمقى هستى ، از اين حديث حسن و حسين را اراده فرموده است ، غير از آن دو هر كس عملش او را فرونشاند، نسبش او را بر نمى كشد.
(93): و سمع عليه السلام رجلا من الحرورية يتجهد و يقراءفقال نوم على يقين خير من صلاة على شك (347)
و آن حضرت عليه السلام شنيد كه مردى از حروريان نماز شب و قرآن مى خواند، فرمود: خفتن يا يقين بهتر از نمازى است كه در حال شك گزارده آيد.
اين سخن نهى از عبادت كردن با جهل نسبت به معبود است ، همچنان كه امروز گروه بسيارى از مردم چنان مى كنند و مى پندارند كه بهترين مردم اند و حال آنكه مردم خردمند بر آنان مى خندند و ايشان را مسخره مى كنند. حروريان هم همان خوارج اند كه سخن درباره ايشان و نسب آنان به حروراء گذشت .
على عليه السلام مى فرمايد: ترك عبادات مستحبى با سلامت عقيده اصلى بهتر است از سرگرم بودن به نوافل و اوراد نماز بدون علم . مقصود سخن على عليه السلام از در حال شك ، همين است ، زيرا وقتى با شك نبودنش ‍ بهتر از بودنش باشد. معلوم است كه با جهل و عقيده فاسد نبودن آن به مراتب بهتر است .
(94): اعقلوا الخبر اذا سمعتموه عقل رعاية ؛ لاعقل رواية فان رواة العلم كثير، و رعاية قليل (348)
هرگاه خبرى را مى شنويد، آن را فهم و رعايت كنيد نه آنكه بشنويد براى روايت كردن كه راويان علم بسيارند و كسانى كه بفهمند و رعايت كنند اندك اند.
على عليه السلام آنان را از اينكه اگر لطايف علمى و حكمت را از او و ديگران مى شنوند و بدون تاءمل و درك كردن آن را روايت كنند، منع فرموده است و اين كارى است كه امروز محدثان انجام مى دهند. بيشتر مردم همه قرآن مى خوانند ولى از معانى آن جز اندكى نمى فهمند، و به آنان فرمان داده است آنچه را مى شنوند درباره اش تعقل كنند و با فهم و معرفت دريابند، و به آنان فرموده است : راويان علم بسيارند و رعايت كنندگان آن اندك ، يعنى كسانى كه بينديشند و رعايت كنند و راست فرموده است .
(95): و قالعليه السلام و قد سمع رجلا يقول : انا لله و انا اليه راجعون فقال ان قولنا انا لله اقرار على انفسنا بالملك ، و قولنا: و انا اليهراجعون اقرار على انفسنا بالهلك (349): و شنيد كه مردى انا لله و انااليه راجعون مى گويد، اين سخن كه ما از آن خداييم اقرار ما بندگى است و اينسخن كه ما مى گوييم : و ما به سوى خداوند باز مى گرديم اقرار ما بهنابودى است .
اين كه فرموده است ما از آن خداييم اقرار ما به بندگى است از اين جهت است كه ل در لله لام تمليك است ، مثل اينكه بگويى : الدار لزيد خانه از زيد است و انا اليه راجعون اعتراف و اقرار به نشور و رستاخيز و بازگشت به سوى خداوند است ولى اميرالمؤ منين تصريح نفرموده است و فقط نابودى را فرموده است . اين بدان سبب است كه نابودى و مرگ ما سبب بازگشت ما به روز قيامت به پيشگاه خداوند است ، يعنى مقدمه را بيان كرده و نتيجه را اراده فرموده است ، همان گونه كه گفته مى شود فقر مرگ است و تب مرگ است و نظاير آن .
(96): گروهى آن حضرت را در حضورش ستودند، چنين فرمود:
اللهم انك اعلم بى من نفسى ، و انا اعلم بنفسى منهم اللهم اجعلنى خير مما يظنون و اغفرلى مالا يعلمون (350)
بارخدايا تو از من به خودم داناترى و من هم به خودم از ايشان داناترم ، خدايا مرا بهتر از آنچه گمان مى كنند قرار بده و آنچه را كه نمى دانند براى من بيامرز.
سخن درباره ناپسندبودن ستودن انسان در حضور او، گذشت ، و در حديث مرفوع آمده است هنگامى كه برادرت را در حضورش مى ستايى ، گويى فرمان داده اى تيغ درخشان برنده بر گردنش كشند. و به مردى كه مرد ديگرى را روياروى ستوده بود فرمود: آن مرد را درمانده كردى خدايت درمانده كناد. و نيز فرموده است : اگر مردى با تيغ آخته به مردى حمله كند بهتر از آن است كه روياروى ستوده شود.
از جمله سخنان عمر اين است كه ستايش همان بريدن گردن است ، چه آن كس كه گردنش بريده مى شود از حركت و كار باز مى ماند و كسى را كه مى ستايند از عمل باز مى ماند و سستى مى كند. و گفته شده است ستايش در دل و نفس و حالتى پيش ‍ مى آورد كه ستايش شده در خود از كار و كوشش احساس بى نيازى مى كند.
از مثالهاى كشاورزان است كه مى گويند: چون ميان دروكنندگان نام آور شدى داس ‍ خود را بشكن .
مطرف بن شخير (351) گفته است : هرگز از كسى مدح و ستايشى درباره خود نشنيدم مگر اينكه نفس من در نظرم كوچك شد. زياد بن ابى مسلم گفته است : هيچ كس ‍ مدح و ستايشى درباره خود نمى شنود مگر اينكه شيطان بر او آشكار مى شود، ولى مؤ من زود به حقيقت بازمى گردد.
و چون سخن اين دو را براى ابن مبارك (352) گفتند، گفت : راست گفته اند، آنچه زياد گفته است در مورد دلهاى عوام مردم است و آنچه مطرف گفته است در مورد دلهاى خواص مردم است .
(97): لا يستقيم قضاء الحوائج الا بثلاث : باستصغارها لتعظم ، و باستكتامهالتظهر، و بتعجيلها لتهنو (353)
برآوردن نيازها جز با سه چيز راست نيايد، به كوچك شمردن آن تا بزرگ نمايد و به پوشيده داشتن آن تا آشكار شود و شتاب كردن در برآوردن آن تا گوارا شود.
در اين باره سخن كافى در مباحث گذشته گفته شد و هم درباره نيازها و برآوردن آنها و انجام دادنش .
در حديث مرفوع آمده است : براى برآمدن نيازهاى خود از پوشيده داشتن يارى بخواهيد كه هر صاحب نعمتى مورد رشك و حسد است .
خالد بن صفوان (354) گفته است : نيازها را نابهنگام مخواهيد و از نااهل مخواهيد، و آنچه را هم كه شايسته و سزاوار آن نيستند مخواهيد كه در آن صورت سزاوار آن هستيد كه از شما آن را بازدارند.
و گفته شده است : هر چيز را پايه اى است ، پايه نياز شتاب است كه آسوده تر از تاءخيركردن است .
مردى به محمد بن حنفيه گفت : براى نيازكى پيش تو آمده ام ، گفت : براى برآوردن آن مردكى را پيدا كن .
شيب بن شبة بن عقال گفته است : دو چيز است كه با يكديگر جمع نمى شود مگر اينكه رستگارى واجب مى شود، نخست آنكه عاقل چيزى را مساءلت مى كند كه روا باشد، دوم آنكه عاقل ، سائل خود را از چيزى كه ممكن پاسخ رد نمى دهد.
و گفته شده است : هر كس پس از برآوردن نياز برادر خود آن را بزرگ بشمرد و منت گزارد بدون ترديد خويشتن را كوچك كرده است .
ابوتمام هم در مورد امروز و فرداكردن برآوردن حاجت شعرى سروده و آن را دود و مقدمه آتش دانسته است .
(98): ياءتى على الناس زمان لا يقرب فيه الاالماحل ، و لا يظرف فيه الا الفاجر، و لا يضعف فيه الا المنصف ، يعدون الصدقة فيهغرما، و صله الرحم منا، و العبادة استطاله على الناس ، فعند ذلك يكون السلطان بمشورةالاماء و امارة الصبيان و تدبير الخصيان (355)
روزگارى بر مردم خواهد آمد كه جز سخن چين تقرب نيابد و جز تبهكار ظريف و خوش داشته نشود، و جز باانصاف ناتوان شمرده نشود، در چنان روزگارى ، صدقه دادن را تاوان مى دانند و رعايت پيوند خويشاوندى را با منت انجام مى دهند و عبادت را وسيله قدرت يافتن بر مردم قرار مى دهند، و در آن هنگام كار حكومت با رايزنى با كنيزكان و فرمانروايى كودكان و چاره انديشى خواجگان انجام مى شود.
ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات مى گويد: دنباله و نتيجه اين سخن از جمله خبردادن اميرالمؤ منين عليه السلام از مسائل پوشيده است و اين خود يكى از نشانه هاى بزرگى و معجزات اوست كه از ميان همه اصحاب او به آن ويژه است .
(99): و قد رئى ازار خلق مرقوع ، فقيل له فى ذلك ،فقال
يخشع له القلب ، و تذل به النفس ، و يقتدى به المؤ منون (356)
بر تن او پيراهن كهنه پينه دارى ديده شد سبب را پرسيدند، آن حضرت فرمود: دل را خاشع و نفس را زبون مى كند و مؤ منان هم به اين كار اقتداء مى كنند.
در اين باره قبلا سخن گفته شد و گفتيم كه حكيمان و عارفان در اين مورد دوگونه اند، برخى از ايشان پوشيدن جامه هاى ارزان را ترجيح داده اند و برخى برعكس .
عمر بن خطاب از دسته نخست بوده است ، همچنين اميرالمؤ منين على عليه السلام و اين كار شعار عيسى عليه السلام بوده است كه آن حضرت جامه هاى خشن و پشمينه مى پوشيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله هر دو نوع را مى پوشيد و بيشتر جامه هاى آن حضرت از نوع خوب و برده هاى يمنى و نظاير آن بود و ملحفه آن حضرت هم چنان با دانه و رس رنگ شده بود كه رنگ آن بر پوستش اثر مى گذاشت . همچنان كه اين موضوع در حديث آمده است .
محمد بن حنفيه را ديدند كه در عرفات بر ماديانى زرد ايستاده و جامه خز زرد بر تن دارد. فرقد سبخى به حضور امام حسن آمد و بر تن آن حضرت جامه بود، فرقد كه جامه پشمينه پوشيده بود شروع به خيره نگريستن به جامه امام حسن كرد. امام فرمود: تو را چه مى شود كه چنين بر من مى نگرى و حال آنكه بر تن من جامه بهشتيان است و بر تو جامه دوزخيان ! همانا برخى از شا زهد را در جامه خود و تكبر را در سينه خويش قرار مى دهد، و به جامه پشمينه خويش شيفته تر است از صاحب جامه خز به جامه اش .
ابن سماك به پشمينه پوشان گفت : اگر اين جامه شما موافق با انديشه هاى پوشيده شماست چرا دوست مى داريد مردم بر آن آگاه شوند و اگر مخالف با سريرت شماست كه هلاك شده ايد.
عمر بن عبدالعزيز هم همچون عمر بن خطاب جامه مى پوشيد ولى پيش از خلافت خويش جامه هاى به راستى گران قيمت مى پوشيد و مى گفت : بيم آن دارم كه آنچه خداوند از جامه بهره من مى فرمايد، در قبال آنچه مى خواهم بپوشم اندك باشد و هيچ جامه نورى نمى پوشم مگر همين كه مردم آن را مى بينند چنين مى پندارم كه كهنه و فرسوده است . ولى همين كه به خلافت رسيد همه آن جامه ها را كنار گذاشت .
سعيد بن سويد مى گويد: عمر بن عبدالعزيز با ما نمازجمعه گزارد و سپس نشست در حالى كه پيراهنى بر تن داشت كه گريبانش هم از جلو و هم از پشت پينه داشت . مردى به او گفت : اى اميرالمؤ منين ! خداوند كه به تو ارزانى فرموده است ، كاش جامه خوب مى پوشيدى ! عمر بن عبدالعزيز لختى سر به زير افكند و سپس ‍ سربرداشت و گفت : بهترين اقتصاد و ميانه روى ، اقتصادى است كه در توانگرى انجام شود و بهترين عفو، عفوى است كه به هنگام قدرت صورت پذيرد.
عاصم بن معدله (357) مى گويد: عمر بن عبدالعزيز را پيش از آن كه خليفه شود مى ديدم و از خوبى رنگ چهره و لباس و سر و وضع او شگفت مى كردم ، پس از اينكه خليفه شد پيش او رفتم ، ديدم سياه و سوخته شده است آن چنان كه پوستش ‍ به استخوان چسبيده و گويى ميان پوست و استخوان هيچ گوشتى وجود نداشت ، شب كلاهى سپيد كه پنبه هايش جمع شده بود و نشان مى داد شسته شده است بر سر و جامه هاى كهنه كه رنگ و رويش رفته بود بر تن داشت ، روى گليمى خشن كه بر زمين پهن شده بود و زير آن هم عبايى از پشمهاى خشن گسترده بود، نشسته بود. مردى هم در حضورش بود و سخن مى گفت ، آن مرد صدايش را بلند كرد، عمر بن عبدالعزيز گفت : كمى صدايت را كوتاه كن ، بلندى صداى انسان همان قدر كه همنشين او بشنود كافى است .
عبيد بن يعقوب روايت مى كند كه عمر بن عبدالعزيز معمولا پارچه پشمينه و مويينه خشن مى پوشيد، چراغ او هم عبارت از سه قطعه نى بود كه روى آن گل ماليده بودند.
(100): ان الدنيا و الاخرة عدوان متفاوتان ، و سبيلان مختلفان ، فمن احب الدنيا وتولاها ابغض الاخرة و عاداها، و هما بمنزلة المشرق و المغرب ، و ماش بينهما كلما قرب مناحد بعد من الاخر، و هما بعد ضرتان (358)
همانا اين جهان و آن جهان ، دو دشمن اند ناسازگار و دو راه متفاوت ، آن كس ‍ كه دنيا را دوست بدارد و به آن مهر ورزد آخرت را دشمن مى دارد و خوش ‍ نمى دارد، آن دو همچون خاور و باختر است كه هر كس به يكى نزديك شود از ديگرى دور مى شود، وانگهى دو وسنى (359) هستند اين موضوع چنان روشن است كه نياز به شرح ندارد، و اين بدان سبب است كه هر يك از لحاظ عمل ضد ديگرى است . عمل اين جهانى نگرانى و كوشش براى كسب روزى و معاش و زن و فرزند و امورى نظير آن است و حال آنكه كار آن جهانى بريدن علايق و دورانداختن شهوتها و كوشش براى عبادت و روى گرداندن از هر چيزى است كه مانع ياد خدا باشد و بديهى است كه اين دو عمل ضد يكديگر است ، ناچار دنيا و آخرت دو هوو هستند كه با يكديگر جمع نمى شوند.
(101): عن نوف البكائى و قيلالبكالى باللام و هو الاصح قال رايت اميرالمؤ منين عليه السلام ذات ليلة و قد خرجفراشه فنظر الى النجوم ، فقال : يا نوف ، اراقد، انت ام رامق ؟ فقلت :بل رامق يا اميرامؤ منين ؛ قال
يا نوف ، طوبى للزاهد فى الدنيا، الراغبين فى الاخرة ! اولئك قوم اتخذوا الارض بساطا و ترابها فراشا، و ماءها طيبا، و القرآن شعارا، و الدعا دثارا ثم قرضوا الدنيا قرضا على منهاج المسيح ، يا نوف ، ان داود عليه السلام قام فى مثل هذه الساعة من اليل ، فقال : انها لساعة لا يدعو فيها عبد الا استيجب ان يكون عشارا، او عريفا، او شرطيا، او صاحب عرطبة و هى الطنبور او صاحب كوبة و هى الطبل
و قد قيل ايضا: ان العرطبه الطبل ، و الكوبة الطنبور (360)
از نوف بكائى و گفته شده است بكالى با لام كه صحيح تر است روايت شده كه گفته است : اميرالمؤ منين على عليه السلام را شبى ديدم كه از بستر خود بيرون آمد و به ستارگان نگريست و فرمود: اى نوف ، آيا خفته اى يا بيدار؟ گفتم : اى اميرالمؤ منين بيدارم . فرمود: خوشا بر آنان كه در دنيا زاهدان اند و به آخرت دل بستگان ، آنان مردمى اند كه زمين را گستردنى خود و خاك را بستر خويش ‍ گرفته اند و آب را به جاى عطر و بوى خوش ، قرآن را جامه زيرين و دعا را جامه برونى خود قرار داده اند. آنان به روش مسيح عليه السلام دنيا را دور انداخته اند. اى نوف ، داود عليه السلام در چنين ساعتى از شب برمى خاست ، و فرمود: اين ساعتى است كه هيچ بنده اى در آن دعا نمى كند مگر اينكه از او پذيرفته مى شود جز آنكه باج گيرنده يا گزارشگر كار مردمان به حاكم يا خدمتگزار داروغه باشد يا طنبورنواز و طبل كوب باشد.
و گفته شده است عرطبه به معنى طبل و كوبه به معنى طنبور است .
مؤ لف صحاح گفته است نوف بكالى يار على عليه السلام بوده است .
ثعلب گفته است : نوف منسوب به قبيله به نام بكاله است ولى نگفته است از كدام منطقه اعراب است و ظاهر مطلب اين است كه از يمن بوده است . بكيل نام شاخه اى از قبيله همدان است و كميت هم در شعر خود به اين قبيله اشاره دارد و گفته است : قبيله بكيل و ارحب در آن مورد شركت داشتند.
ابن ابى الحديد سپس چند لغت را معنى كرده و شرح داده است .
(102): ان الله تعالى افترض عليكم فرائض فلا تضيعوها، و حد لكم حدودا فلاتعتدوها، و نهاكم عن اشياء و سكت لكم عن اشياء و لم يدعها نسيانا فلا تتكلفوها (361)
خداوند متعال فرايضى را بر شما واجب كرده است ، آنها را ضايع رها مكنيد و حدودى براى شما مشخص كرده است ، از آن مگذريد، شما را از چيزهايى منع كرده است ، حرمت آن را مشكنيد، در مورد چيزهايى سكوت كرده است و آن را از روى فراموشى وانگذارده ، پس در آن باره خود را به رنج ميفكنيد.
خداوند متعال فرموده است : مپرسيد از چيزهايى كه اگر براى شما روشن شود شما را بد مى آيد. (362)
يكى از صالحان به يكى از فقيهان گفت : چرا مسائلى را كه انفاق نيفتاده ، واجب مى كنى و در آن باره فكر خود را به زحمت مى اندازى ، به همين چيزها كه ميان مردم متداول است بسنده باش . و در خبر آمده است آنچه را خداوند مبهم قرار داده است همچنان مبهم بگذاريد.
(103): لا يترك الناس شيئا من امر دينهم لاستصلاح دنياهم ، الا فتح الله عليهم ما هواضر منه (363)
مردم چيزى از كار دين خود را براى بهبودبخشيدن كار دنياشان رها نمى كنند مگر اينكه خداوند براى آنان چيزى كه زيان بخش تر است ، پيش ‍ مى آورد.
مثل اين موضوع چنان است كه انسانى وقت نماز واجب را ضايع مى كند و سرگرم محاسبه كارهاى وكيل خود مى شود كه مبادا در موردى خيانت كرده باشد و او با آزمندى چنان سرگرم اين كار مى شود كه نمازش قضا مى شود.
على عليه السلام فرموده است : كسى كه نظير اين كار را درباره امور دنياى خود انجام دهد، خداوند در همان كار زيان بيشترى متوجه او خواهد كرد.
(104): رب عالم قد قتله جهله ، و علمه معه لا ينفعه (364)
چه بسيار دانشمندى كه نادانى او بكشدش و دانش با او بود و او را سودى نبخشد.
اين موضوع بسيار اتفاق افتاده است ، آن چنان كه براى عبدالله بن مقفع اتفاق افتاده است و حال آنكه فضل و حكمت او مشهورتر از آن است كه گفته شود و اگر او را كتابى جزاليتيمه نمى بود براى او بسنده بود.
گرفتارى ابن مقفع
ابن مقفع با خليل بن احمد معاشرت داشت و هر يك از ديگرى حرف شنوى داشت . از خليل درباره ابن مقفع پرسيدند، گفت : علم او را بيش از عقل او يافتم و همچنين بود. ابن مقفع با همه حكمت خويش گستاخ بود و همين گستاخى او را از پاى درآورد. او امان نامه اى براى عبدالله بن على عموى منصور نسبت به عموى خود عبدالله مكر ورزد يا چيزى در نهان برخلاف آشكار انجام دهد، يا در اجراى يكى از شرطهاى اين امان نامه درنگ كند، همه زنانش مطلقه و همه مركوبهايش بازداشت و همه بردگان و كنيزكانش آزاد خواهند شد و مسلمانان از بيعت او رها و آزاد خواهند بود.
چون منصور بر اين امان نامه آگاه شد، بر او گران آمد و پرسيد: چنين امان نامه اى را براى او كه نوشته است ؟ گفتند: عبدالله بن مقفع دبير دو عموى تو عيسى و سليمان پسران على ، و در بصره نوشته است . منصور به كارگزار خود در بصره كه سفيان بن معاويه بود نامه نوشت و فرمان داد ابن مقفع را بكشد.
و گفته شده است ، منصور گفت : آيا كسى هست كه ابن مقفع را از من كفايت كند!
و ابوالخطيب اين سخن را براى سفيان بن معاويه مهلبى كه در آن هنگام امير بصره بود نوشت . سفيان بر ابن مقفع خشمگين بود كه ابن مقفع همواره او را بازى مى داد و ريشخند مى زد. روزى ابوسفيان ابن مقفع خشم برآورد و بر او تهمتى زد. ابن مقفع كه خود را در پناه عيسى و سليمان پسران على بن عبدالله بن عباس ‍ مى ديد، پاسخى زشت و درشت داد و به سفيان گفت : اى پسر زن لوند غلام باره . سفيان كينه اين سخن را از او در دل گرفت ، و چون درباره ابن مقفع هم از ايشان بود از او اجازه ديدار خواستند و به ايشان اجازه داد. ابن مقفع مدتى پيش از ديگران آمد و او را درآوردند، و به حجره اى در دهليزخانه سفيان بردند. غلام ابن مقفع همراه مركب او بر در نشست و منتظر ماند.
ابن مقفع در آن حجره سفيان را همراه چاكرانش ديد و تنور آتشى روشن بود. سفيان به ابن مقفع گفت : به ياد دارى فلان روز چه به من گفتى ؟ اينك اگر تو را چنان نكشم كه هيچ كس را چنان نكشته باشند، مادرم لوند و غلام باره باشد، سپس ‍ شروع به بريدن اندامهاى او كردند و در حالى كه مشاهده مى كرد در تنور مى انداختند و بدين گونه او را پاره پاره كردند و در تنور انداختند و سر تنور را بستند. سفيان سپس پيش مردم آمد و با آنان به گفتگو پرداخت و چون همگان از خانه او بيرون رفتند، غلام ابن مقفع منتظر او ماند ولى ابن مقفع نيامد. غلام پيش ‍ عيسى بن على و برادرش سليمان رفت و آن دو را از موضوع آگاه كرد. آن دو از سفيان در آن باره پرسيدند، او آمدن ابن مقفع را به خانه خود منكر شد. آن دو سفيان شده و از آنجا بيرون نيامده است . منصور گفت : به خواست خداوند فردا اين كار را رسيدگى مى كنم . سفيان شبانه پيش منصور آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! در اين كار كه به خواست خود تو صورت گرفته است و درباره كسى كه فرمان تو را انجام داده است ، از خدا بترس . منصور گفت : مترس ، فردا آنان را احضار كرده گواهان گواهى دادند و سليمان و عيسى از منصور خواستند سفيان را قصاص كند. منصور در حالى كه به درى كه پشت سرش بود اشاره مى كرد، گفت : اگر من سفيان را در قبال خون ابن مقفع بكشم و ابن مقفع از اين در زنده بيرون آيد چه كسى خود را تسليم من مى كند كه او را در قبال خون سفيان بكشم ؟ همگان خاموش ماندند و كار متوقف ماند و عيسى و سليمان هم ديگر سخنى از ابن مقفع بر زبان نياوردند و خون او هدر رفت .
به اصمعى گفته شد: كدام يك از ابن مقفع و خليل بن احمد زيرك تر و باهوش تر بودند؟ گفت : ابن مقفع سخن آورتر و حكيم تر بود و خليل مودب تر و خردمندتر، و گفت : چه تفاوت بسيارى است ميان زيركى اى كه منجر به كشته شدن آن شود و زيركى اى كه دارنده خود را به پارسايى و زهد در اين جهان برساند، و اين بدان سبب بود كه خليل پيش از مرگ خويش عابد و پارسا شده بود.
(105): لقد علق هذا الانسان بضعة هى اعجب ما فيه و هو القلب ، و ذلك ان له مواد منالحكمة و اضدادا من خلافها فان سنح له الرجاء اذله الطمع ، و ان هاج بن الطمع اهلكهالحرص ، و ان ملكه الياءس قتله الاسف و ان عرض له الغضب اشتد به الغيظ و ان اسعدهالرضا نسى التحفظ و ان غاله الخوف شغله الحذر، و ان اتسع له الامر استلبته العزه ،و ان اصابته مصيبة فضحه الجزع ، و ان افاد مالا اطغاه الغنى ، و ان عضته الفاقة شغلهالبلاء و ان جهده الجوع قعدت به الضعة و ان افرط به الشبع كظته البطنة ،فكل تقصير به مضر و كل افراط له مفسدا (365)
همانا به رگهاى دل آدمى پاره گوشتى آويخته است ، و آن دل است و شگفت تر چيزى كه در آن است ، اين است كه در آن ماده هاست از حكمت و ضدهاى آن . اگر در آن اميدى پديد آيد آزمندى زبونش مى سازد، و اگر آز بر آن هجوم آرد و بشوراند حرص و تباهش مى سازد، اگر نوميدى بر آن چيره شود اندوه مى كشدش ، و اگر خشم بگيرد كينه اش سخت مى شود، اگر خوشبختى ياريش دهد خويشتن دارى را فراموش مى كند، اگر بيم او را فرو گيرد ترس او را به خود مشغول مى دارد، و اگر در كار فراخى بايد فريفتگى مى ربايدش ، اگر سوگى رسدش ناشكيبايى رسوايى مى سازد، اگر مالى به دست آرد توانگرى او را به سركشى وامى داردت ، اگر تنگدستى بر او چنگ و دندان افكند دچار بلا مى شود، اگر گرسنگى آزارش دهد ناتوانى فرو مى نشاندش ، اگر سيرى او بسيار شود پرى شكم آزارش مى دهد. بدين گونه هر تقصير او را زيان بخش و هر افراط او را تباه كننده است .
(106): نحن النمرقة الوسطى التى يلحق بها التالى ، و اليها يرجع الغالى(366)
ما پشتى و تكيه گاه ميانه ايم ، آنكه از آن بازمانده به آن مى رسد و آن كس كه مبالغه و غلوكننده است به آن بازمى گردد.
مقصود اين است كه آل محمد عليهماالسلام حد ميانه و پسنديده ميان چيزهايى هستند كه هر كس از حد ايشان درگذرد، بايد به حد ايشان بازگردد و هر كس ‍ قصور و كوتاهى كرده باشد، بايد خود را به ايشان برساند.
و جايز است كه كلمه وسطى به معنى برتر باشد نه به معنى ميانه . چنانكه خداوند فرموده است : قال اوسطهم (367) يعنى افضل و برتر ايشان گفت و جعلناكم امة وسطا (368) يعنى شما را برترين امت قرار داديم .
(107): لا يقيم امرالله الا من لا يصانع و لا يضارع و لا يتبع المطامع (369)
فرمان خداى سبحان را برپا نمى دارد جز كسى كه مدارا نكند و خود را خوار نسازد و آزمنديها را پيروى نكند.
(108): و قال عليه السلام ، قد توفىسهل بن حنيف الانصارى بعد مرجعه من صفين معه و كان احب الناس اليه
لو احبنى جبل لتهافت
قال الرضى رحمه الله تعالى : و معنى ذلك ان المحنة تغلظ عليه ، فتسرع المصادب اليه ، و لا يفعل الا بالاتقياء الابرار، المصطفين الاخيار، و هذا مثل قوله عليه السلام :من احبنا اهل البيت فليستعد للفقر جلبابا و قد يوول ذلك على معنى آخر ليس هذا موضع ذكره (370)
چون سهل بن حنيف انصارى پس از شركت در جنگ صفين كه همراه على عليه السلام بود، در كوفه درگذشت و محبوب ترين مردم در نظرش بود، فرمود: اگر كوهى مرا دوست بدارد، درهم فرو مى ريزد.
سيدرضى كه خدايش رحمت كناد گويد: معنى آن اين است كه رنج بر او سخت مى شود و مصيبت ها به سوى او شتاب مى گيرد و چنين كارى جز نسبت به پاكيزكان نيكوكار و گزيدگان پسنديده كردار صورت نمى گيرد، و اين همانند ديگر اوست كه فرموده است : و اين همانند گفتار ديگر اوست كه فرموده است : هر كه ما اهل بيت را دوست مى دارد بايد براى درويشى آماده شود و جامه درويشى بپوشد، و گاه اين سخن را به معنى ديگرى تاءويل كرده اند كه اين جا جاى آوردن آن نيست .
اين موضوع ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرموده است : كسى جز مؤ من را دوست نمى دارد و كسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد.
و نيز ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : گرفتارى به سوى مؤ من شتابان تر است از آب به سوى گوديها. در حديثى ديگر آمده است : مؤ من روياروى با رنجها است و كافر مصون است .، و در حديثى ديگر آمده است بهترين شما در پيشگاه خداوند آن كس از شماست كه در نفس و مال و فرزندان خويش مصائب بزرگتر بيند.
اين مقدمات اين نتيجه را دارد كه اگر كوهى على عليه السلام را دوست بدارد از هم فرو مى پاشد، شايد منظور سيدرضى هم از معناى ديگر همين معنى باشد.
(109): لا مال اعود من العقل ، و لا وحدة اوحش ‍ من العجب ، و لاعقل كالتدبير، و لا كرم كالتقوى ، و لا قربن كحسن الخلق ، و لا ميراث كالادب ، و لاقائد كالتوفيق ، و لا تجارة كالعمل الصالح ، و لا زرع كالثواب ، و لا ورع كالوقوفعندالشبهة ، و لا زهد كالزهد فى الحرام ، و لا علم كالتفكر و لا عبادة كاداء الفرائض و لاايمان كالحيا و الصبر و لا حسب كالتواضع و لا شرف كالعلم و لا عز كالحلم ، و لامظاهرة اوثق من المشاورة (371)
هيچ مالى از خرد سودبخش تر نيست ، و هيچ تنهايى از به خود شيفته بودن وحشتناك تر نيست ، هيچ خردى چون چاره انديشى ، و هيچ بزرگوارى چون پرهيزگارى ، و هيچ همنشينى چون خوش خويى ، و هيچ ميراثى چون ادب ، و هيچ راهبرى چون توفيق ، و هيچ تجارتى چون كردار نيك نيست ، و هيچ كاشتى (372) چون ثواب اندوختن نيست ، و هيچ پارسايى چون درنگ كردن به هنگام شبهه نيست ، و هيچ پرهيزكارى همچون زهدورزيدن در حرام نيست ، و هيچ دانشى چون انديشيدن نيست و هيچ عبادتى همچون انجام دادن واجبات نيست و هيچ ايمانى چون آزرم و شكيبايى نيست و هيچ تبارى چون فروتنى نيست و هيچ شرفى چون علم و هيچ عزتى چون بردبارى و هيچ پشتيبانى استوارتر از رايزنى نيست .
درباره همه اين سخنان حكمت آميز پيش از اين سخن گفته شد.
در مورد مال ترديد نيست كه عقل از آن سودبخش تر است ، زيرا احمق صاحب مال چه بسا كه مال خود را با حماقت خويش از ميان ببرد و فقير شود و عاقل بدون مال چه بسا كه در پناه عقل خويش مال به چنگ آورد و عقلش هم براى او باقى مى ماند. به خودشيفتگى موجب دشمنى مى شود و كسى از لحاظ ديگران ناخوشايند است از مراوده با ديگران بازمى ماند و در تنهايى و وحشت مى افتد، و شك نيست كه تدبير و چاره انديشى برترين عقل است كه خوب زيستن همه اش ‍ در پناه چاره انديشى است .
اما درباره تقوى همين بس كه خداوند متعال فرموده است : همانا گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شماست . (373)
درباره ادب حكيمان گفته اند: پدران هيچ ميراثى چون ادب براى پسران باقى نگذارده اند. درباره توفيق هم امكان ندارد كه دارنده اش گمراه شود. درباره كردار نيك كه بهترين تجارت است ، خداوند متعال فرموده است : آيا شما را به تجارتى دلالت كنم كه شما را از عذاب دردناك برهاند. (374) در مورد ثواب ترديد نيست كه سود واقعى آن است كه سود اين جهانى شبيه خوابهاى شخص ‍ خوابيده است .
درباره درنگ كردن به هنگام شبهه ترديد نيست كه حقيقت ورع همان است و بدون شك آن كس كه در مورد شبهه و حرام درنگ مى كند افضل از كسى است كه در كارهاى مباح نظير خوراكهاى خوشمزه و لباسهاى نرم خوددارى مى كند.
خداوند متعال آنان را كه مى انديشند نيكو وصف كرده و فرموده است : در آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند (375) و مكرر فرموده است آيا نمى نگرند.
و عبادت در انجام فرايض بالاتر از عبادت در انجام دادن مستحبات است . و آزرم مغز ايمان است ، همچنين شكيبايى و تواضع ابزار شكاركردن شرف است كه همان تبار و حسب است . شريف ترين چيزها علم است كه مختص آدمى است و حدفاصل ميان او و ديگر جانداران است . مشورت و رايزنى هم از دورانديشى است كه عقل ديگرى را هم بر عقل خود مى افزايى و از سخن يكى از حكيمان است كه گفته است : اگر دشمنت با تو رايزنى كرد، در راءى خود با تو پشيمان مى شود و دشمنى او به دوستى مبدل مى شود و اگر با تو مخالفت كند و زيان بيند، باز هم قدر نصيحت تو را مى شناسد و آرزوى تو هم درباره او برآورده شده است .
(110): اذا استولى الصلاح على الزمان و اهله ثم اساءرجل الظن برجل كم تظهر منه حوبة ، فقد ظلم ، اذااستويل الفساد على الزمان و اهله ، فاحسن رجل الظنبرجل ، فقد غرر (376)
هرگاه نيكوكارى بر روزگار و مردمش چيره باشد و كسى به كس ديگرى كه از او گناهى آشكار نشده است گمان بد برد، همانا ستم كرده است ، و چون تباهى بر روزگار و مردمش چيره باشد و كسى به كس ديگر خوش گمان باشد خود را فريفته است .
مقصود آن حضرت اين است كه چون روزگار تباه شود بر عاقل است كه بدگمان شود و حال آنكه هرگاه روزگار و مردمش پسنديده باشند، سزاوار نيست كه گمان بد برد. در خبر مرفوع از گمان بدبردن مسلمان به مسلمان ديگر نهى شده است ، همان گونه كه على عليه السلام اشاره فرموده است . آن خبر را جابر روايت كرده و گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه نگريست و فرمود: درود بر تو اى خانه چه بزرگى و حرمت تو چه بزرگ است كه خداوند متعال در مورد تو يك حرمت را ملحوظ داشته است و حال آنكه در مورد مؤ من سه چيز را حرمت داشته است خونش و مالش و اينكه به او گمان بد برده نشود.
از جمله سخنان عمر است كه كار برادرت را به بهترين وجه بدان تا آنكه مرتكب گناهى شود كه تو را از آن بازدارد و به سخنى كه از دهان برادر مسلمان بيرون مى آيد تا آنجا كه براى آن محملى در خير مى يابى بدگمان مشو و هر كس خود را در معرض تهمتها قرار دهد اگر كسى به او بدگمان شود، نبايد او را سرزنش ‍ كند.
شاعرى چنين سروده است : آن گاه كه به شما گمان پسنديده بردم ، بد كردم كه دورانديشى در بدگمانى به مردم است .
به دانشمندى گفته شد: بدحال ترين مردم كيست ؟ گفت : آن كس كه به سبب بذگمانى خويش به كسى اعتماد نكند و به سبب بدى كردارش كسى به او اعتماد نكند.
شاعر گفته است : خوش گمانى يكى از روشهاى من بود ولى اين روزگار و مردمش مرا ادب كرد.
به صوفى يى گفته شد: كار تو چيست ؟ گفت : حسن ظن به خدا و سوءظن به مردم .
و گفته شده است : گمان پسنديده بردن چه نيكوست جز آنكه در آن ناتوانى نهفته است و گمان بدبردن چه ناپسند است جز آنكه در آن دورانديشى نهفته است .
ابن معتز چنين سروده است :
مواظب نگاههاى شخص مورد ترديد باش كه چشمها چهره دلهاست و تراوش سخنان او را بررسى كن كه بدان وسيله معايب را به چنگ مى آورى .
(111): و قيل له عليه السلام : كيف تجدك يا اميرالمؤ منين ؟ فقال

كيف يكون حال من يفنى ببقائه ، و يسقم بصحته ، و يؤ تى من ماءمنه (377)
و از او پرسيدند اى اميرمؤ منان خود را چگونه مى يابى ؟ فرمود: چگونه است حال آن كس كه به بقاى خود فانى مى شود و با تندرستى خويش بيمار مى شود. و از آنجا كه در امان است مرگش مى رسد.
(112): كم من مستدرج بالاحسان اليه ، و مغرور بالستر عليه ، و مفتون بحسنالقول فيه و ماابتلى الله احدا بمثل الاملاء له (378)
چه بسا كسانى كه با نيكويى كردن به دام افتاده اند و با پرده پوشى از ايشان فريفته گشته اند و با سخن نيك كه درباره شان گفته شده است شيفته شده اند و خداوند هيچ كس را به چيزى همچون مهلت دادن نيازموده است .
درباره استدراج و مهلت دادن سخن گفته شد. همچنين در مورد شيفته شدن آدمى به سخنان پسنديده به حد كافى گفته شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به مردى كه مرد ديگرى را ستود و او را نشنيده بود فرمود: اى واى بر تو نزديك بود گردنش ‍ را بزنى و اگر اين سخن را شنيده بود رستگار نمى شد.
(113): هلك فى رجلان محب غال ، و بغض قال (379)
دو كس در مورد من هلاك شدند، دوستدار مفرط و دشمن از حد گذرانده .
در اين باره قبلا سخن گفته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : به خدا سوگند اگر نه اين است كه بيم دارم گروههايى از امت من درباره تو على عليه السلام همان را بگويند كه مسيحيان درباره پسر مريم مى گويند، امروز درباره تو سخنى مى گفتم كه به هيچ كس نگذرى مگر اينكه براى بركت ، خاكهاى زيرپايت را بردارد.
و با آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله چنان سخن را درباره او نفرموده است ، گروه بسيارى از غلوكنندگان در جهان پراكنده اند كه درباره او همان اعتقاد مسيحيان را در مورد پسر مريم بلكه تندتر و بدتر از آن را دارند. در مورد دشمن مفرط، ما كسانى را ديده ايم كه على عليه السلام را دشمن مى دارند و به او كينه توزى مى كنند ولى كسى را نديده ايم كه او را لعنت كند و به صراحت او تبرى جويد. گفته مى شود در عمان و صحراهاى اطراف آن و بيابانهاى آن منطقه گروهى هستند كه درباره آن حضرت همان عقيده خوارج را دارند، و من از ايشان به پيشگاه خدا تبرى مى جويم .
(114): اضاعة الفرصة غصة
از دست دادن فرصت ، اندوهى گلوگير است .
(115): مثل الدنيا كمثل الحية لين مسها، السم الناقع فى جوفها؛ يهوى اليها العزالجاهل ، و يحذرها ذواللب العاقل
مثل دنيا چون مار است كه دست كشيدن به آن نرم و درون آن زهر كشنده ست ، فريفته نادان آهنگ آن مى كند و خردمند دانا از آن برحذر است .
(116): و قد سئل عن قريش فقال : اما بنومخزوم فريحانة قريش ، تحب حديث رجالهم، و النكاح فى نسائهم ، و اما بنو عبدشمس فابعدها رايا، وامنعها لما وراء ظهورها، و امانحن فابذل لما فى ايدينا، وامسح عند الموت بنفوسنا، و هم اكثر وامكر وانكر، و نحنافصح وانصح واصبح (380)
درباره قريش از او پرسيدند، فرمود: اما خاندان مخزوم گل خوشبوى قريش اند، آن چنان كه سخن گفتن مردان ايشان و به همسرى گرفتن زنان ايشان را دوست مى دارى ، خاندان عبدشمس از همگان دورانديش تر و در حفظ نعمتها و پشت سر خويش كوشاترند، و ما در آنچه در دست داريم بخشنده ترين و به هنگام مرگ جنگ در جان فشانى جوانمردتر، آنان از لحاظ شمار بيشتر و حيله گرتر و بدكارترند و ما سخن آورتر و خيرانديش تر و خوبروى تريم .
فصلى در نسب بنى مخزوم و برخى از اخبار ايشان (381)
درباره مفاخره خاندان هاشم و خاندان عبدشمس در مباحث گذشته به تفضيل سخن گفته شد. (382) پس از اين دو خاندان ، خاندان مخزوم از ديگر خاندانهاى قريش شريف تر و باافتخارترند.
شيخ ما ابوعثمان جاحظ مى گويد: خاندان مخزوم از طبع شعر برخوردار و در سرودن اشعار شهره بودند و در اين مورد آنچه براى ايشان بوده براى هيچ خاندانى نبوده است . و سبب آن اين است كه درباره عزت و پاسدارى وجود و شرف ايشان مثل زده مى شد و به كمال و نهايت رسيده بودند. از جمله اين مصراع سيحان الحسرى (383) هم سوگند و هم پيمان بنى اميه است كه مى گويد: هنگامى كه سواران آهسته درباره مرگ هشام سخن مى گفتند، اين مصراع دليل آن است كه آنچه خاندان مخزوم درباره تاريخ مى گويند حق است و آنان مى گويند: قبايل قريش و كنانه و پيروان ايشان از ديگر مردم ، سه چيز را مبداء تاريخ مى دانستند و مى گفتند: اين كار چند سال پس از بناى كعبه يا چند سال پس از آمدن فيل يا چند سال پس از مرگ هشام بن مغيره بوده است ، همان گونه كه اعراب امور ديگرى را مبداء تاريخ مى دانستند و مى گفتند: به روزگار فطحل يا به روزگار حيان يا زمان حجاره يا سال جحاف بوده است . مورخان ضرب المثل زدن به كار پسنديده كسى را از بزرگترين افتخارها قرار مى داده اند و سرودن شعر هم در مورد خاندانها گاه سبب رفعت منزلت ، و گاه مايه نكوهش بوده است . آن چنان كه اين شعر حطيئة موجب رفعت و منزلت خاندان انف النافة بينى ناقه شده است كه در مدح ايشان گفته است :
گروهى كه ايشان بينى هستند و ديگران دم و چه كسى دم را با بينى ناقه برابر مى داند.
و آن چنان كه اين شعر جرير خاندان نمير را كه خاندانى شريف بوده اند سخت زيان رسانده است آنجا گفته است : چشم فروبند كه تو از خاندان نميرى و نه به خاندان كعب مى رسى و نه به خاندان كلاب .
و چه گرفتارى كه از اين شعر بر سر خاندان نمير آمده است و ضرب المثل نكوهش شده اند آن چنان كه شاعرى در نكوهش قومى از عرب چنين سروده است : به زودى درماندگى و پستى اين نكوهش من شما را به زور نكوهش ‍ بنى نمير خواهد انداخت .
شاعران ديگرى هم درباره هشام بن مغيره سالار خاندان مخزوم اشعارى سروده اند كه ضمن ضرب المثل قراردادن او مايه ستايش و سرافرازى آن خاندان شده اند، چنانكه ابن غزاله كندى ضمن ستايش خاندان شيبان و مردى از قبيله بنى حزم و عبدالرحمان پسر حسان بن ثابت و مالك بن نويره و عبدالله بن ثور خفاجى در اين باره اشعارى دارند. عبدالله بن ثور مى گويد: سرزمين مكه خشك و بى بركت شده است ، گويى هشام در آن سرزمين نيست . اين بيت نه تنها ضرب المثل بلكه فراتر از آن است .
گويند: گروهى از بازرگانان قريش كه آهنگ شام داشتند با وضعى نامرتب و ژوليده از كنار خروف كلبى گذشتند. گفت : اى گروه قريش چه بر سر شما آمده است ، گرفتار خشكسالى و قحطى شده ايد يا هشام بن مغيره درگذشته است ؟ مى بينيد كه مرگ هشام را همسنگ قحطى قرار داده است . مسافر بن ابى عمرو هم در اين معنى چنين سروده است : مسافران در هر منزل به ما مى گويند مگر هشام مرده است يا گرفتار بى بارانى شده ايد.
مسافر بن ابى عمرو در اين بيت مرگ هشام و نيامدن باران را يكسال دانسته است .
شاعران ديگر هم افراد خاندان مخزوم را ستوده اند، هنگامى كه معاويه از صعصعة بن صوحان عبدى درباره قبايل قريش پرسيد، گفت : چه كنيم ، اگر بگوييم و اگر نگوييم خشمگين مى شويد، معاويه گفت : سوگندت مى دهم كه بگويى ، و او گفت : شاعر شما درباره چه خاندانى چنين سروده است :
و آن ده تن كه همگى سرور بودند، پشت در پشت سرورى داشتند... كه در ستايش بنى مخزوم است ، تا آنجا كه ابوطالب بن عبدالمطلب هم در مورد دو دايى خود هشام و وليد مخزومى بر ابوسفيان بن حرب افتخار ورزيده و گفته است : دايى هشام من چنان تابنده است كه اگر روزى آهنگ كارى كند چون شمشير برنده است ، دايى ديگرم ، وليد دادگر بلندمنزلت است ، و حال آنكه دايى ابوسفيان ، عمرو بن مرثد است .
ابن زبعرى هم درباره آنان سروده است : آنان را به هنگامى كه در خشكسالى توانگران از كار بازمى مانند روشى است كه سزاوار و شايسته هيچ كس جز خودشان نيست . گويند: وليد بن مغيره در بازار ذوالمجاز مى نشست و در روزهايى كه بازار عكاظ برپا مى شد ميان اعراب حكم مى كرد. قضا را مردى از خاندان عامر بن لوى با مردى از خاندان عبد مناف بن قصى همراه و رفيق بود و بر سر ريسمانى ميان ايشان بگو و مگو درگرفت . مرد عامرى چندان با چوب دستى خود ديگرى را زد كه او را كشت و چون نزديك بود خون او باطل شود، ابوطالب در آن باره قيام كرد و آن مرد را پيش وليد برد.
وليد او را پنجاه بار سوگند داد و او گفت : آن مرد را نكشته است و ابوطالب در اين مورد چنين سروده است :
آيا براى ريسمان پوسيده اى ، چوبدستى خود را روى او بلند كردى كه ريسمانهايى از پى آن آمد، اينك تسليم فرمان ابن صخره شو كه به زودى ميان ما حكم مى كند و عدالت مى ورزد.
ابوطالب در مرگ ابواميه زادالركب كه از بزرگان بنى مخزوم و دايى اوست و هم در مرگ دايى ديگرش ، هشام بن مغيره ميرثيه سروده است ، او در مرثيه هشام مى گويد: هرگاه معركه فقر و بيم مردم را فرو مى گرفت ، هشام بن مغيره پناهگاه مردم بود، بيوه زنان قوم او و يتيمان قبيله و مسافران به خانه هاى او پناه مى بردند...
وضع خاندان مخزوم چنان بوده كه در هجوى كه حسان بن ثابت از ابوجهل كرده است براى او اقرار به رياست و پيشگامى كرده است .
ابوعبيد معمر بن مثنى مى گويد: هنگامى كه عامر بن طفيل و علقمه بن علاثه در مساءله اى پيش هرم بن قبه داورى بردند و هرم از آن دو روى پنهان كرد به آن دو پيام فرستاد كه بر شما باد كه براى داورى پيش آن جوانمرد كم سن و سال و تيزذهن برويد، و آن دو پيش ابوجهل رفتند ولى ابن زبعرى او را سوگند داد كه ميان آن دو حكم نكند.
ابوجهل هم خوددارى كرد و آن دو ناچار پيش هرم برگشتند. عمارة بن ابى طرفة هذلى مى گويد: ضمن سخنان ابن جريج از او شنيدم كه مى گفت : سالار بطحاء با خونريزى بينى هلاك شد، پرسيدم ، سالار بطحاء كيست ؟ گفت : هشام بن مغيره .
و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : اگر كسى از مشركان قريش بتواند به بهشت درآيد، هشام بن مغيره وارد بهشت خواهد شد كه از همگان بخشنده تر بود و گرفتارى و سنگينى ديگران را بيشتر تحمل مى كرد.
خداش بن زهير در مورد جنگ شمطه كه يكى از جنگهاى فجار است و در شمطه كه جايى نزديك عكاظ بوده اتفاق افتاده است با آنكه خود از دشمنان قريش ‍ است ، وليد و هشام را كه سران خاندان مخزوم بوده اند ستوده است و ضمن اشعار خود گفته است : اگر ميان مردم جود و بخشش وجود دارد، ولى بنى مخزوم چنان هستند كه هم جود دارند و هم والاتبارند...
ابن زبعرى هم اهميت خاندان بنى مخزوم را در آن جنگها ستوده و ضمن آن گفته است : اگر به خانه خدا سوگند بخورم ، سوگند دروغ نخورده ام كه ميان دروازه هاى شام تا محله ردم مكه هيچ برادرانى پاكيزه تر و گران سنگ تر در عقل و بردبارى چون پسران ريطه نيستند.
ريطه كه دختر سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب است ، مادر پسران مغيره است . و مقصود از ابوعبد مناف كه در اشعار ابن زبعرى آمده است ابوامية بن مغيره است كه معروف به زادالركب بوده و نام اصلى او حذيفة است . از اين جهت به او زادالركب توشه مسافر مى گفته اند كه هرگاه او با كاروانى سفر مى كرد هيچ كس ديگر زاد و خوراكى برنمى داشت ،(384) همسرش هم عاتكه دختر عبدالمطلب بن هشام بود. مقصود از ذوالرمحين صاحب دو نيزه كه در شعر ابن زبعرى آمده است ، ابوربيعة بن مغيره است كه نام اصلى او عمرو و كنيه اش به نام پسر بزرگش بوده است كه همان هاشم است و اعقاب او فقط از نسل دخترش ختمه باقى مانده اند و ختمه مادر عمر بن خطاب است .
ابن زبعرى و ورد بن خلاس سهمى هم در مدح خاندان مخزوم اشعار ديگرى هم سروده بودند. نسب شناسان مى گويند: از جمله امورى كه نشانه بزرگى بنى مخزوم است ، بزرگداشتى است كه قرآن در مورد آن خانواده نقل كرده است ، آن چنان كه خداوند متعال از قول اعراب بيان مى كند كه ايشان مى گفته اند: چرا قرآن بر مردى از دو قريه بزرگ فرستاده نشد. (385)
و بدون ترديد مقصود از يكى از آن دو مرد وليد بن مغيره مخزومى است و در مورد ديگرى اختلاف است كه آيا عروة بن مسعود است يا جد مختار بن ابى عبيد.
و نيز خداوند متعال در مورد وليد فرموده است : بگذار مرا و هر كه را آفريدم تنها و براى او مالى فراوان قرار دادم . (386)
گويند و هم در مورد وليد اين آيه نازل شده است : اما آن كس كه بى نيازى جست ، تو او را يار و ياورى . (387)
و درباره ابوجهل دو آيه نازل شده است يكى بچش كه به تحقيق تو همان عزيز گرامى هستى . (388)، و ديگرى پس بايد كه بخواند اهل مجلس خود را. (389) درباره خاندان مخزوم اين آيه : واگذار مرا و تكذيب كنندگانى را كه صاحب نعمتها هستند و ايشان را اندكى مهلت ده (390)، و هم درباره ايشان نازل شده است و آنچه را به شما داديم پشت سر خود رها كرديد. (391) ابواليقظان يقطرى (392) وابوالحسن نقل مى كنند كه حجاج از اعشى همدان درباره خاندانهاى قريش در دوره جاهلى پرسيد، اعشى گفت : من تصميم گرفته ام هيچ كس را از لحاظ نسب بر ديگرى ترجيح ندهم ولى اينك سخنانى مى گويم و گوش دهيد. گفتند: بگو. گفت : كدام يك از ايشان ميان قوم خود دوست داشتنى تر و ياد و نام او مبداء تاريخ و زيوركننده كعبه و برپادارنده خيمه و ملقب به خير و صاحب مال و خواربار بوده اند؟ گفتند: چنان شخصى از خاندان مخزوم بوده است ، گفت : چه كسى همخواب بسباسة بوده است و هزارناقه از سوى او كشته شده است و زادالركب و روسپيدكننده بطحاء از كدام خاندان بوده اند؟ گفتند: همگان بنى مخزوم بوده اند، گفت : چه كسى بوده است كه به حكم او قناعت شود و سفارش او با آنكه همراه ريشخند بوده باشد اجراء گردد و در هزينه پذيرايى از حاجيان برابر همگان باشد و نخستين كس كه اساس كعبه را نهاده باشد بوده است ؟ گفتند: از بنى مخزوم بوده اند. گفت : چه كسى صاحب تخت و سرير و اطعام كننده يا شتران پروارى و برگزيده بوده است ؟ گفتند: از بنى مخزوم بوده است . گفت : آن ده برادرى كه همگى گرامى و نيكوكار بوده اند از كدام خاندان هستند؟ گفتند: از بنى مخزوم . اعشى گفت : بنابراين همان خاندان از همه برتر بوده اند. در اين هنگام مردى از بنى اميه به حجاج گفت : اى امير كاش براى آنان با اين همه گذشته روشن در اسلام هم اثرى بود، حجاج گفت : مگر نمى دانى كه از افراد خاندان مخزوم كسانى بودند كه با مرتدان جنگ كردند و كشنده مسيلمه و اسيركننده طليحه هم از ايشان است ، وانگهى كينه ها و انتقامها را جبران كردند و فتوح بزرگ و نعمت فراوان بر دست ايشان صورت گرفت ، سخنان ابوعثمان جاحظ همين جا پايان مى پذيرد.
و ممكن است بر سخنان او افزوده و گفته شود كه بنى مخزوم مى گويند كسى كه درباره ما فقط به همين اندازه بسنده كرده كه گفته است : خاندان مخزوم گل خوشبوى قريش اند آن چنان كه گفتگوى مردان ايشان و ازدواج با زنان آن را دوست مى دارى .
نسبت به ما انصاف نداده است و حال آنكه ما را در جاهليت و اسلام آثار بزرگ و مردان بسيار و افراد نام آور فراوان بوده است . مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم از خاندان ماست كه در دوره جاهلى سرور قريش بوده است ، او كسى است كه چون خشين بن لاى فزارى شمخى گروهى از قريش را سرزنش كرد كه گوشت شترانى را كه اعراب در مراسم حج مى كشند براى خود برمى دارند، از حج گزاردن قبيله فزاره جلوگيرى كرد و خشين در اين مورد شعرى سروده است .
و خواهند گفت ده پسر مغيره كه مادر همگى ريطه است و نسب ريطه را قبلا بيان كرديم از ما هستند. مادر ريطه عاتكه دختر عبدالعزى بن قصى است و مادر عاتكه خطيا دختر كعب بن سعد بن تيم بن مره است و او نخستين بانوى قريش است كه در بازار ذوالمجاز خيمه هاى چرمى برافراشت و شاعر درباره او مى گويد:
پسران خطيا كارهاى پسنديده را براى خود بردند و با ريزش و بخشش ‍ ايشان درويش توانگر مى شد. (393)
و از جمله اعقاب خطيا، وليد بن مغيره است كه مادرش صخرة دختر حارث بن عبدالله بن عبدشمس قشيرى است . وليد دايى ابوطالب افتخار مى كند كه او دايى اوست ، و همين افتخار براى او بسنده است كه ابوطالب به داشتن چنان دايى بر خود مى بالد، مگر نمى بينى كه ابوطالب مى گويد:
دايى وليدم را خودتان منزلتش را مى شناسيد، همچنين دايى ديگرم ابوالعاص ‍ اياس بن معبد را.
حفص بن مغيره كه مردى شريف بود و عثمان بن مغيره كه همانند او بود و هشام بن مغيره كه سرور و فرمانرواى قريش بود و هيچ كس در آن مورد ستيزى نداشت نيز از خاندان مخزوم بوده اند. ابوبكر بن اسود بن شعوب در مرثيه هشام ابياتى سروده كه ضمن آن گفته است : ... و هرگاه او را ملاقات مى كردم گويى در حرم و در ماه حرام هستم ، اى ضباع نام همسر هشام است بر او گريه كن و خسته مشو كه او باران همگان بود.
حارث بن امية ضمرى هم او را چند مرثيه و ضمن آن گفته است :
سرزمين مكه با نبودن هشام در آن باره ، تيره و مضطرب و سخت قحطى زده شد... عبدالله بن ثور بكائى هم هشام را با ابيات زير مرثيه سروده است :
سرزمين مكه پس از مجد و آرامشى كه هشام در آن پديد آورد با مرگ او وحشت زا شد، من نظير او نه در مردم نجد و نه در تمام سرزمين تهامه ديده ام .
زبير يعنى زبير بن بكار؟ مى گويد: سواركار دلير قريش به روزگار جاهلى هشام بن مغيره ابولبيد بن عبدة بن حجرة بن عبد بن معيض عامر بن لوى بوده اند و به هشام سواركار بطحاء مى گفته اند و چون آن دو مردند، عمرو بن عامرى كه در جنگ خندق كشته شد و ضرار بن خطاب محاربى فهرى و هيبرة بن ابى وهب و عكرمة بن ابى جهل از دليران قريش بوده اند كه اين دو تن اخير از خاندان مخزوم اند. گويند: سال مرگ هشام مبداء تاريخ شد و چون عام الفيل و سال جنگ فجار و سال تجديد بناى كعبه بود، و هشام به روز جنگ فجار سالار خاندان مخزوم بود.
مخزوميان مى گويند: ابوجهل بن هشام هم از ماست كه نام اصلى او عمرو و كنيه اش ابوالحكم است ، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله به او كنيه ابوجهل داد. ابوجهل در حالى كه هنوز نوجوانى بود كه بر پشت لبش ‍ موى نرسته بود، قريش او را به دارالندوه برد و رياست داد و در جايى فراتر از جايگاه پيرمردان قريش نشاند. ابوجهل از كسانى است كه در نوجوانى به سالارى و سرورى رسيد، حارث بن هشام برادر ابوجهل هم مردى شريف و نامور بود او همان كسى است كه كعب بن اشرف يهودى طايى پس از جنگ بدر خطاب به او چنين سروده است :
به من خبر رسيده است كه حارث بن هشام ايشان ميان مردم كارهاى پسنديده انجام مى دهد و لشكر جمع مى كند تا همراه لشكرها به مدينه آيد، آرى او بر روش نسب و تبار كهن و رخشان كار مى كند. (394)
اين حارث بن هشام همان كسى است كه به روزگار حكومت عمر بن خطاب با همه اهل و اموال خود به شام هجرت كرد. مردم مكه به بدرقه اش رفتند و مى گريستند، او هم به رقت آمد و گريست و گفت : اگر به طريق عادى خانه و ديار و همسايگان خويش را عوض مى كرديم ، هيچ كس را با شما عوض نمى كرديم ولى چه كنيم كه اين هجرت به سوى خداى عزوجل است . حارث بن هشام خود و همراهانش همچنان در شام به حال جهاد و شركت در جنگها باقى ماندند تا حارث درگذشت . زبير مى گويد: حارث بن هشام و سهيل بن عمرو پيش عمر بن خطاب آمدند و نشستند و عمر ميان آن دو نشسته بود. در اين هنگام مهاجران نخست و انصار شروع به آمدن پيش عمر كردند و عمر آن دو را از خود دورتر مى كرد و آنان را كه مى آمدند، كنار خود مى نشاند و همواره به حارث و سهيل مى گفت : آن جا بنشينيد آن جا، و چنان شد كه آن دو در آخر مجلس قرار گرفتند. حارث به سهيل بن عمرو گفت : ديدى امروز عمر نسبت به ما چه كرد؟ سهيل گفت : اى مرد او را در اين باره سرزنشى نيست و ما بايد خويشتن را سرزنش كنيم ، هم اين قوم و هم ما به اسلام فرا خوانده شديم ، آنان به پذيرفتن دعوت شتاب كردند، و ما تاءخير كرديم . چون از پيش عمر برخاستند و رفتند فرداى آن روز پيش ‍ او برگشتند و گفتند: ما ديديم و متوجه شديم كه ديروز با ما چگونه رفتار كردى و دانستيم كه از خويشتن مى كشيم ، آيا اينك كارى هست كه آن را جبران كنيم ؟ گفت : چيزى جز اين راه نمى دانم و با دست خود اشاره به مرز شام كرد. آن دو به شام رفتند و در جنگها و جهاد شركت كردند تا درگذشتند.(395)
خاندان مخزوم مى گويند: عبدالرحمان بن حارث بن هشام كه مادرش فاطمه دختر وليد بن مغيره است از ماست و او سرورى شريف بود و هموست كه چون معاويه ، حجر بن عدى و يارانش را كشت ، به معاويه گفت : بردبارى ابوسفيان از تو كناره گرفته بود؟ اى كاش ايشان را زندانى مى كردى و عرضه طاعون مى داشتى ! گفت : آرى ، نتيجه آن است كه كسى چون تو ميان خويشاوندان من نيست . اين عبدالرحمان كسى است كه عثمان در حالى كه خليفه بود به او رغبت كرد و دخترش را به همسرى او داد. و مى گويند: ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام از ماست كه سرورى بخشنده و عالمى فقيه بوده است . اين ابوبكر همان كسى است كه بنى اسد بن خزيمه براى كمك خواستن در پرداختن خونبهاى چند كشته كه ميان آنان صورت گرفته بود، پيش او آمدند و او پرداخت چهارصد شتر را كه خونبهاى چهار كشته است برعهده گرفت ، و چون در آن هنگام مالى در دست نداشت به پسرش عبدالله گفت : پيش عمويت مغيرة بن عبدالرحمان برو و از او كمك بخواه . عبدالله پيش عموى خود رفت و موضوع را به او تذكر داد، عمويش گفت : پدرت ما را بزرگ پنداشته است . عبدالله برگشت و چند روزى درنگ كرد و به پدر خود چيزى نگفت . يك روز در حالى كه دست پدرش را كه كور هم شده بود گرفته بود و به مسجد مى برد، پدر از او پرسيد: آيا پيش عمويت رفتى ؟ گفت : آرى و سكوت كرد. از سكوت او فهميد كه پيش ‍ عمويش چيزى را كه دوست مى داشته ، پيدا نكرده است . به پسر گفت : پسرجان ، آيا به من نمى گويى كه عمويت به تو چه گفت ؟ گفت . فكر مى كنى ابوهاشم كنيه مغيره است چنين مى كند، شايد هم انجام دهد، ابوبكر به پسرش عبدالله گفت : فردا صبح زود به بازار برو براى من قرض الحسنه بگير. عبدالله چنان كرد و جايى را در بازار فرآهم آورد و چنان شد كه چند روز در بازار هيچ كس جز عبدالله گندم و روغن و خواربار نمى فروخت و چون اموالى جمع شد، پدرش دستور داد آنها را به اسديها بپردازد و او چنان كرد.
ابوبكر از دوستان و نزديكان عبدالملك بن مروان بود، عبدالملك به پسر خود وليد به هنگام مرگ خويش گفت : مرا در مدينه دو دوست است ، حرمت مرا در مورد ايشان پاس دار. يكى عبدالله بن جعفر بن ابى طالب است و ديگرى ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام . و مى گفته اند: سه خانواده از قريش هستند كه از ايشان پنج پشت با شرف و بزرگى زيسته اند و ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام بن مغيره را از آن گروه مى شمرده اند.
خاندان مخزوم مى گويند: مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام هم از ماست كه بخشنده تر مردم و خوراك دهنده تر ايشان بوده است . يك چشم او در جنگ با روميان كه همراه مسلمة بن عبدالملك بود كور شد. مغيره معمولا هر جا كه فرود مى آمد شتران پروار مى كشت و خوراك مى داد و هيچ كس را از سفره خود برنمى گرداند. گروهى از اعراب باديه نشين آمدند و بر سر سفره اش نشستند، يكى از ايشان به مغيره تيز مى نگريست ، مغيره به او گفت : تو را چه مى شود كه چنين بر من مى نگرى ؟ گفت : اين چشم كور تو و اين بخشندگى تو در اطعام مرا به شك انداخته است . مغيره گفت : از چه چيزى ترديد مى كنى ؟ گفت : تو را دجال مى پندارم ، زيرا براى ما روايت شده است كه دجال يك چشم است و از همگان به مردم بيشتر خوراك مى دهد.
مغيره گفت : اى واى بر تو چشم دجال در راه خدا كور نشده است .
مغيره همين كه به كوفه آمد و شتران پروار كشت و سفره ها گسترد و به مردم خوراك داد و شهرت او ميان اعراب فراگير شد، اقشير اسدى اشعارى سروده و ضمن آن گفته است : آمدن مغيره به كوفه موجب گمنام شدن نام آورانى چون عبدالله بن بشر بن مروان بن حكم و حماد بن عمران بن موسى بن طلحة بن عبيدالله و فرزندان عقبة بن ابى معيط و لقمان بن محمد بن حاطب جمحى و خاندان ابوسفيان بن حرب بن اميه شده است . چون به مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث خبر رسيد كه سليم بن افلح وابسته به ابوايوب انصارى مى خواهد خانه ابوايوب را كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام ورود به مدينه در آن منزل فرموده بود، به پانصد دينار بفروشد، براى سليم هزار دينار فرستاد و تقاضا كرد آن خانه را به او بفروشد، سليم خانه را به مغيره فروخت و او همين كه مالك آن خانه شد همان روز آن را وقف كرد.
همين مغيره روزى از كنار يكى از باديه هاى اطراف كوفه مى گذشت اعراب آن جا پيش او آمدند و گفتند: اى ابوهاشم بذل و بخشش تو بر همه مردم فرو مى ريزد چرا ما بايد از آن محروم باشيم . گفت : اينك مالى همراه ندارم ، ولى همين غلامى را كه همراه من است براى خودتان بگيريد، آنان غلام را گرفتند و او شروع به گريستن كرد و به مغيره گفت : حق خدمت و حرمت مرا رعايت كن . مغيره به آنان گفت : آيا اين غلام را به خود من مى فروشيد؟ گفتند: آرى . غلام را از ايشان به مبلغى خريد و او را آزاد كرد و گفت : به خدا قسم ديگر هرگز تو را به معرض ‍ فروش نمى گذارم ، برو كه تو آزادى . مغيره هنگامى كه به كوفه برگشت آن مبلغ را براى ايشان فرستاد.
مغيره دستور مى داد گردو را با شكر بكوبند و به درويشانى كه اصحاب صفه بودند بخورانند و مى گفت : آنان هم همانند ديگران به آن اشتها دارند، ولى تهيه آن براى ايشان ممكن نيست . مغيره با گروهى همسفر بود، آبگيرى كه آبش شور بود، آب ديگرى هم نداشتند. مغيره دستور داد مشكهاى آكنده از عسل را در قسمتى از آن آبگير بريزند و همگان از آن آشاميدند و رفتند.
زبير بن بكار همچنين گفته است كه يكى از پسران هشام بن عبدالملك خواهان خريدن مزرعه مغيره بود كه در منطقه بديع (396) قرار داشت . مغيره آن را به او نفروخت ، قضا را همان پسر هشام به جنگ روميان رفت و مغيره هم همراه لشكر بود. در راه گرفتار و گرسنگى و نرسيدن خواربار شدند. مغيره به پسر هشام گفت : تو خواهان خريد مزرعه من در بديع بودى و من به تو نفروختم ، اينك نيمى از آن را از من به بيست هزار دينار بخر و او آن را خريد و مغيره با آن پول براى مردم خوراك فراهم ساخت ، چون از آن جنگ برگشتند و اين خبر به هشام رسيد به پسرش گفت : خداوند انديشه ات را زشت دارد كه تو فرزند اميرالمؤ منين و فرمانده سپاهى و مردم گرسنه مى مانند و به آنان خوراك نمى دهى ، تا اين مرد رعيت مزرعه اش را به تو نفروشد و با پول آن به مردم خوراك دهد! اى واى بر تو ترسيدى اگر به مردم خوراك دهى درويش و تنگدست گردى !
خاندان مخزوم مى گويند: عكرمة بن ابى جهل از ماست و او كسى است كه با آنكه هنوز مشرك بود، چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و آن حضرت براى او برپاخاستند و پيامبر صلى الله عليه و آله براى هيچ كس چه شريف و چه وضيع برپا نخاسته است . (397) عكرمه كسى است كه پس از آن همه دشمنى با اسلام در نصرت اسلام بسيار كوشش كرد، و با آنكه ابوبكر از او خواست كه درباره هزينه جهاد چيزى بپذيرد، نپذيرفت و گفت : من براى جهاد مزد و كمك هزينه نمى گيرم و در جنگ اجنادين شهيد شد. و عكرمه كسى است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: امروز هر چه از من بخواهى ، به تو مى دهم . گفت : فقط خواهش مى كنم براى من استغفار فرماى و چيز ديگرى نخواست ، و حال آنكه ديگر بزرگان قريش چون سهيل بن عمرو و صفوان بن اميه و ديگران از آن حضرت مال خواستند.
خاندان محزوم مى گويند: حارث بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره كه شاعرى شيرين سخن و داراى اشعار بسيارى است از ماست ، حارث بن خالد از سوى يزيد بن معاويه به حكومت مكه گماشته شد و از جمله اشعار اوست :
هر كس درباره منزل و جايگاه ما از ما بپرسد، اقحوانه نام جايى در اردن بر كرانه درياچه طبريه جايگاه شايسته ماست ...
برادرش عكرمة بن خالد هم از روى شناسان قريش است كه هم حديث نقل كرده است و هم ديگران از او حديث نقل كرده اند.
از فرزندزادگان خالد بن عاص ، خالد بن اسماعيل بن عبدالرحمان مردى بيش از اندازه بخشنده بوده است و شاعرى درباره او چنين سروده است :
به جان خودت سوگند تا هنگامى كه از ميان جگرآوران خالد زنده و بر جاى باشد، مجد و بزرگى پايدار خواهد بود، شوره زارهاى سپيدرنگ از بخشش خالد چنان سرسبز و خرم مى شود كه خرمى آن فراگير مى گردد.
بنى مخزوم مى گويند: محمد بن عبدالرحمان بن هشام بن مغيره كه ملقب به اوقص و قاضى مكه و فقيه بوده است هم از ماست .
گويند: از مسلمانان قديمى عبدالله بن امية بن مغيره ، برادر ام سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله از ماست ، او با آنكه نسبت به مسلمانان در آغاز بسيار سخت گير و مخالف بود به مدينه هجرت و در فتح مكه و جنگ حنين شركت كرد و در جنگ طائف به شهادت رسيد.
وليد بن امية بن مغيره هم كه پيامبر صلى الله عليه و آله نام او را به مهاجر تغيير داد و از افراد صالح مسلمان بود. و زهير بن ابى امية بن مغيره و بجير بن ابى ربيعة بن مغيره كه پيامبر صلى الله عليه و آله نام او را به عبدالله تغيير داد و عباس بن ابى ربيعة كه هر سه از اشراف قريش بوده اند از مايند.
گويند: حارث قباع كه همان حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه است و امير بصره بوده است و عمر بن عبدالله بن ابى ربيعه شاعر كه غزلسراى مشهورى است هم از ما هستند.
گويند: از فرزندزادگان حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه ، فقيه مشهور مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث است كه پس از مالك بن انس ، فقيه زمامدار مدينه بوده است .
هارون جايزه اى كه چهارهزار دينار بود بر او عرضه داشت ، نپذيرفت و عهده دار قضاوت براى او نشد.
گويند: چه كسى مى تواند چيزهايى را كه بنى مخزوم براى خود مى شمارند، بشمارد و حال آنكه خالد بن وليد بن مغيره سيف الله از ايشان است ! او مردى فرخنده و دلير و در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمانده سواران بود. او در فتح مكه همراه رسول خدا بود و در جنگ حنين زخمى شد و پيامبر صلى الله عليه و آله بر زخم او دميد و بهبود يافت و همو كسى است كه مسيلمه را كشت و طليحه را به اسيرى گرفت و خلافت ابوبكر را استوار كرد. او در روز مرگ خود گفت من در آن همه جنگها شركت كردم و هيچ جاى بدنم به اندازه انگشتى نيست مگر اينكه در آن نشانه نيزه و شمشير است و اينك در بستر مى ميريم ، همان گونه كه گورخر مى ميرد، چشم افراد ترسو و هرگز آسوده نخوابد.
عمر بن خطاب از كنار خانه هاى بنى مخزوم گذشت . زنان ايشان بر خالد كه در حمص درگذشته بود و خبر مرگش رسيده بود، مويه مى كردند. عمر ايستاد و گفت : بر زنان چيزى نيست كه بر ابوسليمان خالد مويه گرى كنند، و آيا هيچ زن آزاده اى مى تواند چنان فرزندى پرورش دهد و سپس اين ابيات را خواند: ... گروهى پس از ايشان آرزو كردند كه به مقام ايشان برسند ولى از بس كه حد كمال بودند كسى به پايه ايشان نرسيد.
با اينكه عمر از خالد منحرف و نسبت به او كينه توز بود ولى اين مانع آن نشد كه مقام او را تصديق كند. (398)
گويند: وليد بن مغيره كه از مردان به راستى صالح مسلمانان است از ماست ، و عبدالرحمان بن خالد بن وليد هم از ماست كه ميان مردم شام داراى منزلتى بزرگ بود و چون معاويه ترسيد كه پس از وى او خلافت را متصرف شود، به پزشك خود كه نامش ابن اثال بود دستور داد او را مسموم كند و آن پزشك شربتى به او نوشاند و او را كشت .
خالد بن مهاجر بن بن خالد بن وليد او را به قصاص عموى خود كشت و او از بنى اميه بريده و به بنى هاشم پيوسته بود.اسماعيل بن هشام بن وليد هم امير مدينه شد و ابراهيم و محمد پسران هشام بن عبدالملك و ايوب بن سلمة بن عبدالله بن وليد بن وليد از مردان نام آور قريش بودند و هشام بن اسماعيل بن ايوب و سلمة بن عبدالله بن وليد بن وليد سرپرست شرطه مدينه شدند.
گويند: از فرزندان حفص بن مغيره ، عبدالله بن ابى عمرو بن مغيره نخستين كسى است كه با يزيد بن معاويه احتجاج كرده است .
گويند: ازرق هم از ماست و او همان عبدالله بن عبدالرحمان بن وليد بن عبد شمس بن مغيره است كه والى يمن شد و ابن زبير او را به ولايت يمن گماشت و او از بخشنده ترين اعراب بود و ابودهبل جمحى او را ستوده است .
گويند: عبدالله بن سائب بن ابى السائب كه نام اصلى ابوالسائب صيفى بن عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است ، از ماست و او در دوره جاهلى شريك بازرگانى رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است . روز فتح مكه به حضور پيامبر آمد و گفت : آيا مرا مى شناسى ؟ فرمود: آرى ، مگر تو شريك من نيستى ؟ گفت : آرى . فرمود: نيكوشريكى بودى كه هيچ دشمنى و ستيز نمى كردى .
گويند: ارقم بن ابى ارقم كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز دعوت اسلامى مدتى در خانه او خود را مخفى فرموده بود، نام و نسب او، عبد مناف بن اسد بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .
گويند: ابوسلمة بن عبدالاسد هم كه نام اصلى او عبدالله است و پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله همسر ام سلمه دختر ابى اميه بن مغيره بوده است هم از ماست ، ابوسلمه از صلحاى مسلمانان بوده كه در جنگ بدر شركت كرده است .
گويند: هبيرة بن ابى وهب كه از دليران نامور است و پسرش جعدة بن هبيره كه خواهرزاده اميرالمؤ منين عليه السلام است و مادرش ام هانى دختر ابوطالب است و پسرش عبدالله بن جعدة بن هبيره كه بسيارى از نقاط خراسان و قهندز را گشوده است از ما هستند. در مورد عبدالله بن جعدة شاعر چنين سروده است : اگر پسر جعده نمى بود نه قهندز كهن دژ شما و نه خراسان تا رستاخيز فتح نمى شد.
گويند: سعيد بن مسيب فقيه مشهور و حكم بن مطلب بن حنظب بن حارث بن عبيد بن عمر بن مخزوم هم از ماست .
ما موضوع را مختصر كرديم و از بيم به درازاكشيدن سخن نام بردن گروه بسيارى از مردان مخزومى را حذف كرديم .
و شايسته است در پاسخ ايشان گفته شود، اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن را براى تحقيركردن ايشان و كوچك ساختن شاءن آنان نفرموده است و همت عمده اميرالمؤ منين مفاخره نسبت به بنى عبدشمس بوده است و چون ضمن سخن درباره بنى مخزوم سخن گفته است اين چنين بيان فرموده است و اگر مى خواست با ايشان مفاخره فرمايد به اين سخن قناعت نمى كرد. وانگهى اين مردان كه مخزوميان از ايشان نام برده اند، بيشترشان پس از روزگار على عليه السلام بوده اند و آن حضرت كسانى را كه پيش از او بوده اند ياد مى كند نه كسانى را كه پس از او آمده اند. و اگر بگويى اينكه على عليه السلام درباره بنى عبدشمس فرموده است پشت سر خود را بيشتر پاسدارى مى دارند و سپس درباره بنى هشام گفته است كه به هنگام مرگ جان بازتر هستند، اين دو توصيف متناقض است .
مى گويم تناقضى ميان آن دو نيست ، زيرا على عليه السلام بسيارى افراد بنى عبدشمس را در نظر داشته است آنان با همين بسيارى شمار پشت سر خود اموال خويش را بيشتر پاسدارى مى داده اند و شمار بنى هاشم از شمار ايشان كمتر بوده است ولى هر يك از بنى هاشم به تنهايى از هر يك از بنى عبدشمس به تنهايى شجاع تر و به هنگام نبرد و مرگ جان بازتر است و بدين گونه معلوم مى شود كه ميان اين دو گفتار تناقضى نيست .
(117): شتان ما بين عملين ؛ عمل تذهب لذته و تبقى تبعته ؛ وعمل تذهب مؤ ونته ، و يبقى اجره (399)
چه فاصله زيادى است ميان دو كار، كارى كه لذت آن برود و گناهش باقى ماند و كارى كه رنجش از ميان رود و پاداش آن باقى ماند.
يكى از شاعران همين معنى را تضمين كرده و سروده است كه كسى كه از حرام به خواسته خود مى رسد لذتش نابود مى شود و گناه و ننگ آن باقى مى ماند...
(118): و قال عليه السلام و قد تبع جنازة فسمع رجلا يضحك ،فقال
كان الموت فيها على غير ناكتب ، و كان الحق فيها على غيرنا وجب ، و كان الذى نرى من الاموات سفر عما قليل الينا راجعون ، نبوئهم اجداثهم ، و ناكل تراثهم ، كانا مخلدون بعدهم ، قد نسينا كل واعظ و واعظه ، و رمينا بكل فادح و جائحة
طوبى لمن ذل فى نفسه ، و طاب كسبه ، و صلحت سريرته ، و حسنت خليقته و انفق الفضل من ماله ، و امسك الفضل من لسانه ، و عزل عن الناس شره ، و سعته السنة ، و لم ينسب الى بدعة (400)
قال الرضى رحمه الله تعالى ، اقول : و من الناس من ينسب هذالكلام الى رسول الله صلى الله عليه و آله ، و كذلك الذى قبله
در پى جنازه اى مى رفت شنيد مردى مى خندد، چنين فرمود: گويى در دنيا مرگ بر كسى غير ما نوشته شده است و گويى حق در دنيا بر غير ما واجب شده است و گويى اين مردگان كه مى بينيم مسافرانى هستند كه به زودى پيش ما باز مى آيند، آنان را در گورهايشان مى نهيم و ميراث آنان را مى خوريم پندارى كه ما پس از ايشان جاودانه خواهيم بود، پند هر پنددهنده را فراموش مى كنيم و نشانه هر سوگ و آفت مى شويم .
خوشا آن كس كه در نفس خويش زبون شد و كسب او پاك و پاكيزه و نهادش ‍ شايسته و خويش پسنديده است ، افزونى مال خويش را انفاق كند و زبان را از افزون گويى باز دارد و شر خود را از مردم بازدارد، سنت او را فرا گيرد و خود را به بدعت نسبت ندهد.
سيدرضى كه خدايش بيامرزد مى گويد: برخى از مردم اين سخن و سخن پيش از اين را به رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت داده اند.
در بيشتر روايات مشهور اين سخن را از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته اند، و نظير اين جمله كه فرموده است : گويى در دنيا مرگ براى غير ما نوشته شده است . حضرت امام حسن عليه السلام فرموده است : هيچ حقى را كه باطلى در آن نباشد شبيه تر به باطلى كه حق در آن نباشد چون مرگ نديده ام . جملات و كلمات ديگر واضح است و نيازمند شرح نيست